مدار زنده
1
بافت زنده ی الکتریکی
تصور
کنید بهجای فرستادن مریخنورد 180 کیلوگرمی، فقط کُرهای کوچک را که در نوک سوزن جا میشود به مریخ بفرستیم. این کره با استفاده از
انرژی منابع اطراف خود، خودش را به
ارتشی از کرههای یکسان تقسیم میکند. کرهها به هم میچسبند و ابزارها شکل
میگیرند: چرخها، لنزها، حسگرهای حرارتی و سیستم هدایتگر داخلی. از دیدن اینکه سیستم خودش را تخلیه میکند شگفتزده میشوید.
کافی
است به زایشگاهی سر بزنید و این روند شکوفایی را در عمل ببینید. آنجا کودکان
گریانی میبینید که از یک تخمک
بارور کوچک به دنیا آمدهاند و حالا در مسیر
شکوفایی و تبدیلشدن به انسانهای بزرگ قرار دارند: پر از آشکارسازهای نور،
زائدههای چندمفصلی، حسگرهای فشار،
پمپهای خون و ماشینآلات دریافت و جذب نیرو از اطراف خود.
ولی این
بهترین بخش داستان دربارهی بشر نیست؛ موضوعی
بهمراتب عجیبتر هم وجود دارد. همهی ماشینآلات ما از قبل
برنامهریزی نشدهاند، بلکه خود را در
تعامل با جهان شکل میدهند. ما، حین رشد،
پیوسته مدارهای مغزیمان را برای برخورد با چالشها، استفاده از فرصتها و درک ساختار اجتماعی پیرامون خود بازنویسی میکنیم.
گونهی ما با موفقیت تمام گوشهوکنار کرهی زمین را فتح کرده،
چراکه ما نمایندهی برترین نمود ترفندی
هستیم که مادرِ طبیعت کشف کرده است: مغز را بهطور کامل برنامهریزی نکنید؛ بهجای آن تنها به
ساختارهای پایه شکل دهید و آن را به دنیا بیاورید. نوزاد گریان دستآخر گریهاش را متوقف میکند، به اطراف نگاه
میکند و شروع به آموختن دربارهی جهان پیرامونش میکند. او خودش را در جهان پیرامونش حل میکند. هرچیزی را از گویش محلی تا فرهنگهای فراگیر و سیاست جهانی جذب میکند. باورها و اعتقادات کسانی را که بزرگش میکنند با خود حمل میکند. هر تجربهی محبتآمیزی که از سر میگذراند، هر درسی که فرا میگیرد، هر ذرهای از اطلاعات که جذب
میکند، همهی این شیوهها برای تکمیل موجودیتی برنامهریزینشده نیست، بلکه
بازتاب جهان پیرامونش است.
این
کتاب به شما نشان میدهد چگونه مغز ما
پیوسته مدارهای خود را بازسازی میکند و معنای این کار
برای ما و آیندهی ما چیست. در این
مسیر میبینیم که داستانمان
با پرسشهای متعددی همراه
است: چرا بسیاری از مردم در دههی هشتاد میلادی (و
فقط در این دهه) صفحات کتابها را کمی قرمز میدیدند؟ چرا بهترین کماندار جهان دست ندارد؟ چرا
شبها رؤیا میبینیم و این چه ربطی به گردش زمین دارد؟ شباهت
سندرم محرومیت از مواد مخدر و سندرم قلب شکسته چیست؟ چرا دشمن خاطراتْ زمان نیست،
بلکه خاطرات دیگر است؟ چطور فردی نابینا یاد میگیرد با زبانش ببیند یا فردی ناشنوا یاد میگیرد با پوستش بشنود؟ آیا ممکن است روزی توانایی
خواندنِ جزئیات اولیهی زندگی یک فرد را با
یک ساختار بینهایت ریزِ جاسازیشده در جنگل سلولهای مغز او بهدست بیاوریم؟
کودکی
با نیمی از مغز
همانطور که والری اس. برای رفتن به سر کار آماده میشد، متیو، پسر سهسالهاش بیهوش به زمین
افتاد.[1] او به هوش نمیآمد. لبهایش آبی شده بود. والری وحشتزده با همسرش تماس گرفت. همسرش فریاد زد: «چرا با
من تماس گرفتی؟ به دکتر زنگ بزن!»
رفتن به
اورژانس با ملاقاتهای متعاقب که سر
دراز داشتند همراه شد. متخصص اطفال توصیه کرد قلب متیو بررسی شود. متخصص قلب برایش
دستگاه ثبت ضربان قلب گذاشت که متیو مدام قطعش میکرد. معاینهها مشکل خاصی را نشان
نمیدادند. انگار این اتفاق فقط
همان یک بار افتاده بود.
یا آنها اینطور فکر میکردند. یک ماه بعد،
درحالیکه متیو مشغول غذاخوردن بود،
صورتش حالت عجیبی به خود گرفت. چشمانش خیره شد، دست راستش سفت شد و صاف بالای سرش
قرار گرفت؛ او حدود یک دقیقه واکنشی نشان نمیداد. والری فوری او را نزد پزشکان برد؛ هیچ تشخیص قطعیای وجود نداشت.
این
اتفاق فردای آن روز تکرار شد. یک متخصص مغز و اعصاب برای ارزیابی فعالیت مغزی متیو
کلاهی پر از الکترود روی سرش گذاشت و اینجا بود که نشانههای آشکار صرع را یافت. برای متیو داروهای ضدتشنج تجویز شد.
داروها
کمککننده بود، اما نه برای مدت
طولانی. خیلی زود متیو به تشنجهای مهارنشدنی دچار
شد؛ فاصلهی بین تشنجها در آغاز یک ساعت بود، بعد چهلوپنج دقیقه و بعد نیمساعت؛ مشابه کمشدن فاصلهی انقباضهای رَحِمی زنی درحال زایمان. بعد از مدتی هر دو
دقیقه دچار تشنج میشد. والری و همسرش،
جیم، هر بار که این حملهها شروع میشد متیو را به بیمارستان میبردند و او چند روز تا چند هفته آنجا ماندگار میشد. بعد از چند دوره حملات مشابه، والدینش صبر میکردند تا «انقباضهای» متیو به هر بیست دقیقه یک بار برسد، سپس با بیمارستان
تماس میگرفتند، سوار اتومبیل
میشدند و در راه از رستوران مکدونالد غذایی برای متیو میگرفتند.
دراینحال، متیو تقلا میکرد از زندگی در فواصل تشنجها لذت ببرد. خانواده ده بار در سال به بیمارستان میرفت. این روال تقریباً سه سال ادامه پیدا کرد.
والری و جیم برای ازدستدادن پسر سالمشان
شروع به عزاداری کردند؛ نه برای اینکه قرار بود بمیرد، برای اینکه نمیتوانست یک زندگی عادی داشته باشد. آنها مسیر خشم و انکار را طی کردند، شیوهی معمول زندگیشان تغییر کرد. درنهایت، طی اقامت سههفتهای در بیمارستان،
متخصصان مغز و اعصاب بهناچار اذعان کردند
مشکل بزرگتر از آن است که
بتوان در بیمارستان محلی به آن رسیدگی کرد.
بنابراین
خانواده با یک آمبولانس هوایی از خانهشان در آلبوکرکِ نیومکزیکو به بیمارستان جانز هاپکینز در بالتیمور رفت. آنجا
در بخش مراقبتهای ویژهی کودکان دریافتند متیو مبتلا به انسفالیت
راسموسن[1]،
یک بیماری نادر التهابی مزمن است. مشکل این بیماری این است که نه بخشی کوچک از
مغز، بلکه نیمهی کاملی از آن را
درگیر میکند. والری و جیم
دربارهی گزینههای پیشروی درمان کنکاش
کردند و به آنها هشدار داده شد
تنها یک درمان شناختهشده برای بیماری متیو
وجود دارد: همیسفرکتومی[2]
یا برداشتن کامل یک نیمه از مغز.
والری
به من گفت: «نمیتوانم به تو بگویم پزشکان بعد از آن چه
گفتند. مثل این بود که خاموش شده باشم. انگار بقیه به زبانی خارجی حرف میزدند.»
والری و
جیم شیوههای دیگر را امتحان
کردند، اما اقداماتشان بینتیجه ماند. زمانی که
والری چند ماه بعد برای قرار جراحی همیسفرکتومی با بیمارستان جانز هاپکینز تماس
گرفت، پزشک از او پرسید: «مطمئنی؟»
والری
جواب داد: «بله.»
«میتوانی هر روز به آینه نگاه کنی و مطمئن باشی کاری
را که لازم بوده، انجام دادهای؟»
والری و
جیم زیر فشار خردکنندهی اضطراب خواب
نداشتند. آیا متیو از جراحی جان سالم به در میبرد؟ اصلاً میتوان بدون نیمی از مغز زندگی کرد؟ حتی اگر چنین باشد، آیا برداشتن نیمی از مغز
آنقدر ناتوانکننده نیست که زیستن را برای متیو بیارزش کند؟
اما
گزینهی دیگری وجود نداشت. امکان
زندگی معمولی در سایهی حملات تشنج متعدد
روزانه مطرح نبود. آنها خود را در وضعیت
ارزیابی معایب قطعی شرایط فعلی متیو در مقابل نامشخصبودن نتیجهی جراحی میدیدند.
والدین
متیو او را با هواپیما به بالتیمور بردند. متیو زیر ماسک کوچک کودکانه به بیهوشی
فرورفت. تیغ جراحی برش دقیقی در سر تراشیدهی او و متهی مخصوص استخوان
سوراخی در جمجمهی او ایجاد کرد.
جراح طی
چندساعت و با حوصلهی فراوان نیمی از
مادهی صورتیرنگی را که هوش، احساسات، زبان، حس طنز، ترسها و عشقهای متیو را شکل میداد برداشت. بافت
برداشتهشدهی مغزی، که خارج از محیط زیستی خود بهدردنخور بود، در محفظهای کوچک گذاشته شد. نیمهی خالی جمجمهی متیو بهآرامی با مایع مغزی نخاعی پر شد و در تصویربرداری
عصبی به شکل یک حفرهی خالی سیاه بود.[2]
نیمهی مغز متیو با عمل
جراحی برداشته شد
والدین
متیو در اتاق ریکاوری قهوهی بیمارستان را مینوشیدند و انتظار میکشیدند تا متیو چشمانش را باز کند. حالا پسرشان چگونه به
نظر خواهد رسید؟ او با نیمی از یک مغز چهکسی خواهد بود؟
***
در میان
تمام چیزهایی که گونهی ما در این سیاره
کشف کرده است هیچچیز از لحاظ پیچیدگی
با مغز ما قیاسپذیر نیست. مغز انسان
شامل ۸۶ میلیارد سلول به نام نورون است: سلولهایی که اطلاعات را بهشکل جهشهای ولتاژی متحرک بهسرعت رفتوبرگشت میدهند.[3] نورونها در شبکههای درهمپیچیده، مانند یک جنگل، بهشکل متراکم به یکدیگر
متصل میشوند. تعداد کل
ارتباطات نورونها در مغز شما صدها
تریلیون (حدود 2/0 کوادریلیون) است. برای تنظیم ذهنتان اضافه کنیم تعداد اتصالات
یک سانتیمتر مکعب از بافت قشر
مغز[3]
حدود بیست برابر تعداد انسانهای زنده در کرهی زمین است.
اما این
تعداد اجزا نیست که مغز را جالب میکند، بلکه نحوهی تعامل آنها با یکدیگر است.
در کتابهای درسی، تبلیغات رسانهای و فرهنگ عامه، مغز بهطور معمول بهشکل عضوی با بخشهای مختلف تصویر میشود و هرکدام از این بخشها وظیفهی ویژهای دارد؛ این ناحیه برای بینایی وجود دارد، آن
نوار برای استفاده از ابزار لازم است، این ناحیه زمانی فعال میشود که میخواهیم در برابر میل به خوردن
شیرینی مقاومت کنیم و این نقطه در اینجا زمانی روشن میشود که با یک مسئلهی پیچیدهی اخلاقی مواجه میشویم. همهی مناطق را میتوان بهدقت تقسیمبندی و نامگذاری کرد.
اما مدل
کتاب درسی کامل نیست و مهمترین و جالبترین نکتهی داستان را در نظر نمیگیرد.
مغز یک
سیستم پویا است که دائماً مدارهایش را اصلاح میکند تا با نیازهای محیط و تواناییهای جسمی هماهنگ شود. اگر یک
دوربین فیلمبرداری جادویی داشته
باشید که بتواند روی عالم میکروسکوپی و زندهی داخل جمجمه زوم کند، میتوانید تعداد زیادی برآمدگی شاخکوار نورونها را ببینید که به
هم فشار میآورند، یکدیگر را احساس میکنند و به هم برخورد میکنند تا ارتباط درست را برای شکلدادن یا چشمپوشیدن از چیزی پیدا
کنند؛ مثل شهروندان کشور که دوستیها، ازدواجها، محلهها، احزاب سیاسی، فروشندگان و شبکههای اجتماعی را پایهگذاری میکنند. مغز را جامعهای زنده، متشکل از تریلیونها اندام درهمتنیده تصور کنید. مغزی که محاسبهگر و رمزگشا و نوعی بافت سهبعدی متغیر است که
واکنش نشان میدهد و خود را برای
رسیدن به حداکثر تأثیرگذاری تطبیق میدهد، مغزی که پیچیدهتر از تصویر کتابهای درسی است. الگوی مفصل ارتباطات در مغز-مدارها- پر از زندگی است: ارتباطات بین نورونها پیوسته شکوفا میشوند، میمیرند و از نو شکل میگیرند. شما نسبت به زمان مشابه در سال قبل آدم متفاوتی
هستید، زیرا پارچهی پرنقشونگار و بزرگ مغزتان خودش را بهشکل جدیدی بافته است.
وقتی
چیزی یاد میگیرید -رستورانی که دوست دارید، شایعهای درمورد رئیستان، آهنگ جدید اعتیادآوری از
رادیو- مغزتان بهلحاظ فیزیکی تغییر میکند. همین اتفاق هنگام تجربهی موفقیت مالی، رسوایی اجتماعی یا بیداری احساسی رخ میدهد. وقتی توپ بسکتبال را پرتاب میکنید، با همکارتان مخالفت میکنید، با هواپیما به شهر جدیدی میروید، به عکسی خاطرهانگیز و دلتنگکننده خیره میشوید یا لحن شیرین صدای فرد محبوبتان را میشنوید، جنگلهای عظیم و درهمپیچیدهی مغزتان تغییر میکنند و نسبت به لحظهی پیش اندکی متفاوت میشوند. این تغییرات در خاطرات ما خلاصه میشود: پیامد زندگی و عشقهایمان. این تغییرات بیشمار مغز که طی دقایق و ماهها و دههها گردآوری میشوند به شما شکل میدهند. یا حداقل به چیزی که در این لحظه هستید. دیروز اندکی متفاوت
بودید. فردا آدمی دیگر خواهید بود.
راز
دیگر زندگی
در سال
۱۹۵۳ فرانسیس کریک وارد میخانهی «ایگِل و فرزندش»
شد و رو به میگساران حیران اعلام کرد او و جیمز واتسون معنای حیات را کشف کردهاند: آنها زنجیرهی مارپیچیِ دوگانهی دیاِناِی را رمزگشایی کرده
بودند. این یکی از لحظات تاریخساز علم بود.
کاشف به
عمل آمد که کریک و واتسون
تنها نیمی از واقعیت را کشف کردهاند. نیمهی دیگر را در رشتهی جفتبازهای دیاِناِی یا کتابهای درسی پیدا نمیکنید. نه الآن و نه هیچوقت دیگر.
چراکه
نیمهی دیگر دقیقاً اطراف شماست.
این نیمه تمام تجاربی است که از جهان داریم: بافتها و مزهها، نوازشها و تصادف اتومبیل، زبانها و داستانهای عاشقانه.[4]
برای
درک ارزش این موضوع تصور کنید سیهزار سال قبل به دنیا
آمدهاید. دقیقاً همین دیاِناِی را دارید، اما زمانی که از رَحِم مادرتان خارج میشوید چشمانتان را به دورهی زمانی متفاوتی میگشایید. چگونه میشدید؟ آیا با پوست حیوانی بر تن از رقصیدن دور آتش لذت میبردید و همزمان از تماشای ستارهها حیرت میکردید؟ از بالای
درختی پایین میآمدید تا دربارهی حملهی ببرهای دندانخنجری هشدار دهید؟
آیا هنگامی که ابرهای بارانزا آسمان بالای سرتان
را فرامیگرفتند، نگران
خوابیدن در فضای باز میشدید؟
هرچیزی
که فکر میکنید غلط است؛ این یک
پرسش گمراهکننده است.
چراکه
شما خودتان نبودید. حتی شباهت مبهمی هم به خودتان نداشتید. شاید این غارنشین که دیاِناِی شما را دارد کمی شبیه شما باشد، چراکه همان کتابچهی ژنی شما را دارد، اما او مثل شما فکر نمیکند. همچنین نمیتواند مانند شما تدبیراندیشی کند، خیالپردازی کند، عشق بورزد یا گذشته و آینده را مثل
شما به سر کند.
چرا؟
چون تجارب او با شما متفاوت است. اگرچه دیاِناِی بخشی از داستان
زندگی شما است، اما فقط بخش کوچکی از آن است. بقیهی داستان شامل جزئیات پرحاشیهی تجارب و محیط شما است و همهی آنها بافت میکروسکوپی و
وسیع سلولهای مغزی شما و
ارتباط آنها را شکل میدهند. آنچه بهعنوان «شما» در نظر میگیریم درواقع ظرفی از تجارب است که یک نمونهی کوچک از زمان و فضا در آن ریخته شده است. شما
فرهنگ و فناوری بومی خودتان را با حسهایتان درک میکنید. آنچه شما هستید
همانقدر مرهون محیط پیرامون شما
است که مرهون دیاِناِی درون شما.
این
داستان را با اژدهای کومودویی که امروز و اژدهای کومودویی که سیهزار سال پیش به دنیا آمده مقایسه کنید. احتمالاً تشخیص آنها از روی رفتارشان سختتر است. تفاوت در چیست؟
اژدهای
کومودو با مغزی به دنیا میآید که هر بار
تقریباً از همان محصول مشابه رونمایی میکند. مهارتهای آنها با توجه به سابقهشان بیشتر سختافزاری است (بخور! جفتگیری کن! شنا کن!) و
این وضعیت به آنها اجازه میدهد سهم ثابتی از زیستبوم را در اختیار بگیرند، اما آنها کارگرانی انعطافناپذیرند. اگر با هواپیما از خانهی خود در جنوب شرقی اندونزی
به کانادای برفی انتقال یابند، چیزی نمیگذرد که دیگر اژدهای کومودویی باقی نمیماند.
درمقابل،
انسانها در زیستبومهای سراسر جهان پا گرفتند و به وقتش این کرهی خاکی را ترک میکنند. رمز موضوع چیست؟ علتش این نیست که ما قویتر، سرسختتر یا ستبرتر از سایر مخلوقات هستیم: ما بهلحاظ این معیارها تقریباً به تمام حیوانات دیگر میبازیم. درعوض، ما با مغزی که تا حد زیادی ناکامل
است به دنیا میآییم. درنتیجه، یک
دورهی بیدفاعی مطلق را در زمان نوزادی تجربه میکنیم، اما این هزینه پیامدهای مثبت خودش را دارد
زیرا مغزهایمان جهان پیرامون را دعوت میکنند تا به آنها شکل بدهد -و اینگونه است که مشتاقانه زبانها، فرهنگها، مدها، سیاستها، مذاهب و اخلاقیات بومی خود را جذب میکنیم.
هبوط به
این جهان با مغز نیمهآماده راهکاری برنده
در اختیار انسانها قرار داده است. ما
در این رقابت بر تمام گونههای موجود در سیاره
چیره شدهایم: سطح تمام خشکیها را درنوردیدهایم، دریاها را فتح کردهایم و بهسمت ماه خیز برداشتهایم. طول عمرمان را سه برابر کردهایم. سمفونی میسازیم، آسمانخراش بنا میکنیم و با دقتی روزافزون جزئیات مغزمان را
ارزیابی میکنیم. هیچکدام از این شاهکارها در ژنتیک ما رمزگذاری نشده
است.
یا دستکم مستقیم رمزگذاری نشده است. بهجایش ژنتیک ما اصلی ساده دارد: سختافزارهای انعطافناپذیر نسازید؛ بلکه سیستمی بسازید که با جهان اطرافش
سازگار شود. دیاِناِی ما یک نقشهی ثابت برای ساختن اندام زنده نیست، بلکه یک سیستم پویا میسازد که دائماً مدارهایش را بازنویسی میکند تا بتواند جهان اطرافش را بازتاب دهد و بهرهوری خود را بیشینه کند.
***
مانند
یک دانشآموز مدرسه به سیارهی زمین بیندیشید و فرض کنید چیزی بنیادین و تغییرناپذیر
درمورد مرزهای کشورها وجود دارد. در مقابل، مورخ حرفهای میداند مرز میان کشورها
نتیجهی رویدادهای اتفاقی است و
ممکن بود داستان ما متفاوت شود: کسی که در آینده شاه میشد، در نوزادی میمیرد، یا از آفت ذرت جلوگیری میشود، یا کشتی جنگی
غرق میشود و جنگ سرنوشتی دیگر مییابد. تغییرات کوچک رقم میخورند تا نقشهی دنیا دگرگون شود.
همین
اتفاق برای مغز میافتد. اگرچه احتمالاً
براساس کتاب درسی سنتی، نورونهای مغز مثل دانههای آبنبات در ظرف شیشهای، فشرده و خشنود
کنار هم نشستهاند. نگذارید این
تصویر خندهدار شما را گول بزند:
نورونها در رقابتی برای زندهماندن گیر افتادهاند. درست مثل کشورهای همسایه، آنها نیز مرزهای ملک خود را تعیین و پیوسته از این مرزها دفاع
میکنند. آنها برای حفظ محدوده و بقای خود در هر سطحی از سیستم مبارزه میکنند: هر نورون و ارتباط بین نورونی برای تصاحب منابع میجنگد. همانطور که جنگهای مرزی طی دورهی حیات مغز با شدت و حدت ادامه مییابد، نقشهی مغز بهگونهای طراحی میشود که تجارب و اهداف زندگی فرد همواره در ساختار آن بازتاب
یابد. اگر یک حسابدار حرفهی خود را رها کند تا
پیانیست شود، ناحیهی نورونی اختصاصیافته به انگشتانش گسترش مییابد. اگر با میکروسکوپ کار کند، قشر بیناییاش بیشتر رشد میکند تا جزئیات ریزی را که دنبالشان است، واضحتر ببیند. اگر عطرساز شود نواحی مغزی خاص بویاییاش بزرگتر میشود.
مغز فقط
از فاصلهی دور است که توهم
سیارهای با مرزهای مشخص و ازپیشتعیینشده را ایجاد میکند.
مغز
منابعش را براساس آنچه اهمیت دارد تقسیم میکند و این کار را با اجرای رقابت «انجام بده یا بمیر» در بین تمام اجزای سازندهاش انجام میدهد. این اصل ساده به پرسشهای متعددی که بهزودی با آنها مواجه میشویم پاسخ میدهد: چرا گاهی فکر میکنید صدای موبایلتان از جیب شلوارتان میآید، درحالیکه یکهو میفهمید روی میز بوده
است؟ چرا آرنولد شوارتزنگر، بازیگر متولد اتریش، وقتی انگلیسیِ آمریکایی صحبت میکند لهجهای غلیظ دارد، درحالیکه میلا کونیس، بازیگر متولد اوکراین، لهجه ندارد؟ چرا یک کودک مبتلا به
سندرم اوتیسم ساوان[4]
میتواند در ۴۹ ثانیه مکعب روبیک
را حل کند اما نمیتواند با بچهای همسنوسال خودش یک گفتوگوی معمولی انجام بدهد؟ آیا انسانها میتوانند از فناوری بهعنوان ابزاری برای
خلق حسهای جدید استفاده کنند و
درنتیجه پرتو فروسرخ، الگوهای اقلیمی سیاره یا معاملات بازار بورس را بیواسطه حس کنند؟
اگر
ابزارت را گم کردی، یکی بساز
توکیو
در اواخر سال ۱۹۴۵ در تنگنا بود. در مقطع زمانی جنگ روسیه و ژاپن و دو جنگ جهانی،
توکیو به مدت چهل سال همهی منابع عقلی خود را
به ارتش اختصاص داده بود. این موضوع کشور را به استعدادهایی مجهز کرده بود که تنها
برای یک هدف مناسب بودند: جنگ بیشتر. اما بمب
اتمی و خستگی از جنگها عطش آنها را برای افزایش فتوحات در آسیا و اقیانوس آرام
فرو نشانده بود. جنگ تمام شده بود. دنیا تغییر کرده بود و ملت ژاپن باید همراه با
آن تغییر میکرد.
اما این
تغییرات پرسشی دشوار را مطرح کرد: با تعداد زیاد
مهندسان نظامی که از آغاز قرن برای ساخت اسلحههای بهتر تربیت شده بودند چه باید کرد؟ آنها نمیتوانستند بهسادگی خودشان را با
تمایل جدید ژاپنیها به صلح وفق دهند.
یا این