پسافاجعه
خشونت
و بازساختن خود
مقدمه
ده سال پیش، تنها چند ماه از تعرض جنسی تقریباً مرگبار
به من و اقدام به قتلم در جنوب فرانسه گذشته بود که پشت کامپیوترم نشستم و خواستم
برای اولین بار دربارهی آن اتفاق بنویسم. اما تنها چیزی که به ذهنم رسید فهرستی از
تناقضات بود. چیزها معنای خود را از دست داده
بودند. فکر کردم امکان
داشته بهسبب جراحات
ناشی از آن اتفاق دچار ضایعهی مغزی شده باشم. شاید هم وضوح زیادی که در طول آن
تهاجم تجربه کرده بودم با من مانده بود و تصویری روشن، اما عمیقاً درماندهکننده، از جهان به من میداد. به امید کسب معنا و تسلی
روی به فلسفه آوردم، اما در فلسفه نه معنا یافتم نه تسلی. آیا قوای عقلی من
فروپاشیده بود؟ یا این
فروپاشیِ عقل بود؟ نمیتوانستم توضیح بدهم بر من چه رفته است. بیهیچ دلیلی به
من حمله شده بود. من از اجتماع انسانی به بیرون پرتاب شده بودم و جایی فرود آمده
بودم که ورای سپهر اخلاق بود، ورای سپهر اتفاقاتی که میشد فهمید و پیشبینیشان کرد؛ نمیدانستم چطور
بازگردم.
در مقام فیلسوف، کارم این بود
که چیزهای ظاهراً بدیهی و آشنای جهان را بگیرم ــ چیزهایی
مثل ماهیت زمان یا رابطهی کلمات و اشیا ــ و آنها را
تبدیل کنم به مسائلی سراپا عجیب و معماگونه. اما حالا که در مقابلم
چیزی بهغایت غریب و
تناقضآمیز رخ نموده
بود، فلسفه برای اعادهی این احساس که جهان خانهی من است به کار نمیآمد.
بعد از اینکه نجات پیدا
کردم و مرا به بیمارستان گرنوبل بردند، بهدفعات به من گفتند چقدر «خوششانس» بودهام که زندهام. حتی مدتی
کوتاه خودم هم همین باور را داشتم. آنموقع هنوز نمیدانستم که چطور
تروما نهتنها ذهنِ
خودآگاه و ناخودآگاه تو را تعقیب میکند، که در بدن
تو هم باقی میماند، در تمام
حواست، حاضریراق برای اینکه با هر محرکی دوباره ظاهر شود تا آن اتفاق تکاندهنده را
از نو زندگی کنی. نمیدانستم که بدترین اتفاق ــ یعنی پسافاجعهی خشونت با درد
تصورناپذیرش ــ هنوز سروکلهاش پیدا نشده است.
یکی از دشوارترین جنبهها در فرایند بهبودم از آن
تهاجم این بود که دیگران ظاهراً نمیتوانستند به یاد بیاورند چه اتفاقی افتاده است، و عادت
هم داشتند تا از من هم بخواهند که فراموشش کنم. اوایل از این واکنش آنها حیرت میکردم. اما
بعدتر فهمیدم این واکنش کاملاً طبیعی است، و از فشار روانی شدیدی سرچشمه میگیرد که همذاتپنداری و همدلی
با قربانیان تروما را برای همهی ما بسیار دشوار میکند. فهمیدم که
این بیاعتنایی یا
جهالت نیست که سبب عدمهمدلی فراگیر با قربانیان تروما میشود، عدمهمدلیای که با سرکوب فرهنگی خاطرات
خشونت و قربانی کردن
دیگران (مثلاً در مورد بردهداری در آمریکا یا در مورد اردوگاههای مرگ در آلمان
و لهستان و دیگر جاها) تقویت هم میشود. ریشهی این عدمهمدلی ترسِ فعال ماست از همذاتپنداری با کسانی که سرنوشت
شومشان ما را وا میدارد اذعان
کنیم که ما هم مهاری بر سرنوشت خویش نداریم.
بااینحال، بازماندگان تروما باید
شنوندگانی همدل بیابند تا بتوانند تاب آورند و ادامه دهند. کنار هم قرار دادن قطعههای خودِ
متلاشیشده نیازمند
فرایند یادآوری و تلاش برای کنار آمدن از طریق به دست دادن روایتی از تروماست که
در آن کلام و احساس همگرا میشوند. در این کتاب، من در پی واکاوی جنبهی کنشی گفتار
در گواهیهای تروما
هستم: اینکه چطور از
حافظه سخن گفتن بر حافظه اثر میگذارد. کنش ارتباطی شهادت دادن از وقایع ترومایی خاطرات
تروما را به روایتهایی بدل میکند که درون
دیدگاه بازمانده از جهان و احساس هویتش جای میگیرند. شهادت دادن همچنین کمک
میکند بازمانده
دوباره بخشی از یک اجتماع شود و با دیگران از نو پیوندهایی از جنس اعتماد و ایمان
برقرار سازد.
با اینهمه، چالش یافتن زبانی که با
آن بتوان بهدرستی تجربهی ترومایی را
بازگو کرد هراسانگیز است. آخر
چگونه میتوان از امر
نگفتنی گفت، بدون آنکه بخواهیم آن را
گفتنی و قابلفهم جلوه دهیم؟
پارادوکسهای حافظهی ترومایی
تحلیل را به چالش میکشند. مفاهیم معمول ما از زمان
و هویت دیگر به کار نمیآیند تا مثلاً جملهی شارلوت دِلبو[1]،
نویسندهی فرانسوی، را
بفهمیم که: «من در آشویتس مُردم، اما کسی خبر ندارد.» (1995، 267). طی ماههای بعد از آن
تهاجم، باید سعی میکردم جلوی خودم را بگیرم تا نگویم
«تابستان گذشته، من در فرانسه به قتل رسیدم» (حرفی که به نظرم در آنزمان درست میرسید). در این
کتاب، میکوشم این
مشاهدات غریب را توضیح دهم و برای اینکار سعی میکنم نظریهای از هویت به
دست دهم و از آن دفاع کنم، که برمبنای آن خود اساساً امری رابطهای است، امری
که میتواند با خشونت
ویران و بر اثر ارتباط با دیگران دوباره از نو ساخته شود.
نوشتن از تروما نهتنها دیدگاههای پذیرفتهشده دربارهی محدودیتهای زبان و
منطق، بلکه فرضهای رایج
دربارهی روششناسی مناسب
برای کار تحقیقی را هم به چالش میکشد. به همین سبب، مجبورم از
مجموعهای از چیزهایی
که آنها را
روششناسیهای مکمل میدانم نیز
استفاده کنم: چیزهایی مثل فرایند «کنار آمدن» خود من، تحلیلهای فرهنگی، نقادی فمینیستی،
نظریهپردازی فلسفی
دربارهی ماهیت خود و بررسی
مطالعات کلینیکی و عصبشناسانهی تروما. حاصل، نگاشتی از افکار من در ده سال گذشته
دربارهی تروما و
بهبودی است. زمانبندی این ده
سال، اما، شکسته است. زمان شاید خطی باشد (کسی چه میداند)، اما پسافاجعه خطی نبود.
دورههای زیادی از
پیشرفت و افول بود، پیروزیها و عقب نشستنها، بزرگ و کوچک. من در طول این زمان تغییر کردم، دیدگاههایم هم. اما
بهجای آنکه بخواهم
نوشتههای قبلیام را
با توجه به فهم تازهام تصحیح کنم، کوشیدهام مسیر افکارم را
نشان دهم. همانطورکه اُرسلا
لو گوین[2]
میگوید: «به نظر
درست یا خردمندانه نمیرسد که نوشتهی قدیمی خود را چنان تصحیح کنیم،
تو گویی میخواهیم محوش
کنیم، که این موضوع نهان شود که برای اینکه به اینجا برسیم باید
از آنجا رد شویم.
این روشی فمینیستی است که اجازه دهیم شواهد تغییر ذهن فرد و فرایندهای تغییر باقی
بمانند.»
آمیخته با تحلیل فلسفی خشونت و پسافاجعهی آن، این کتاب
روایت اولشخص من است از
بازسازی خودی
فروپاشیده در تروما.
فصل اول که تحلیلی است از مسائل فلسفی برخاسته از تعرض به من و پسافاجعهی بلافاصله بعد از آن،
در دو سال اول پس از تعرض نوشته شده است. این فصل به این موضوع میپردازد که
چگونه تروما پایهایترین فرضهای فرد دربارهی جهان را، از
جمله باورهایش دربارهی تواناییاش در کنترل آنچه بر او اتفاق میافتد، از هم میپاشاند. اگر
قرار بود این فصل را امروز از نو بنویسم، بهگونهای دیگر مینوشتم، با
عصبانیت کمتر، با احساس اضطرار کمتر، و تا حدی بیشتر با فاصله. اما (بهجز چند تغییر
نگارشی جزیی) گذاشتم تا این فصل در شکل اولیهاش باقی بماند تا بتواند منظر
من را درست بعد از واقعه انتقال دهد. فصل دوم ارائه و دفاع
از روششناسیای است که در
کتاب استفاده کردهام. در این
فصل، استدلال میکنم که برای
کمک به فهم تروما و قربانی شدن استفاده از روایتهای اولشخص ضرورت دارد. در فصلهای سوم و چهارم، از کارکرد
درمانی روایتهای تروما سخن
میگویم و در فصل
پنجم به نقش این روایتها در برساختن و تغییر دادن استعارههای فرهنگی و هنجارهای سیاسی
میپردازم. در فصل
ششم، تنش میان کارکردهای گوناگون روایت را بررسی میکنم، علیالخصوص تنش
میان زیستن برای گفتن و گفتن برای زیستن، یعنی تنش میان به دست دادن روایتی دقیق
برای شهادت دادن و توانایی از نو روایت کردن داستان بهگونهای که به بازمانده قدرت دهد
زندگیاش را
به پیش برد.
مهاجم من دستگیر شد و بابت تجاوز و اقدام به قتل به ده
سال زندان محکومش کردند. امروز دورهی حبسش تمام میشود. وسوسه میشوم که فکر کنم
وقتی این کتاب را به جهان عرضه کنم مال من هم تمام میشود، هرچند میدانم دوباره
بارها به آنروز برخواهم
گشت، و زمانهای دیگری
خواهد بود تا دوباره قصهام را بازگو کنم. اما
الآن، وقتی به چمنزار پشت خانهام در ورمونت
نگاه میکنم، تنها چیزی
که میبینم و احساس
میکنم زندگی تازه
است، علفهای تازه، گلهای ترمس،
درختان کاج، شبتابها، جیرجیرکها، قورباغهها، و چیزهای
کوچک آوازخوان. کنار من پر است از گرما و ملاحت دوستان، خانواده و موسیقی. اینها را
ممکن است دلایلی برای زیستن بنامیم، اما اینها دلایل نیستند. اینها تجسم
آرزوها، احساسات، امیدها و تمایلاتی هستند که ما را بهسوی آینده میکشانند.
ثتفورد،
ورمونت
روز
استقلال
ژوئیهی ۲۰۰۰
فصل اول
جان به در بردن از خشونت جنسی
در چهارم ژوئیهی ۱۹۹۰، ساعت ده و نیم صبح،
برای پیادهروی به جادهی محلی ظاهراً
آرام روستایی خارج از گرنوبل فرانسه رفته بودم. روز خیلی قشنگی بود و دلم نمیخواست جای
شوهرم، تام، باشم که مجبور بود خانه بماند و با همکار فرانسویاش روی کتابی
کار کند. با خودم آواز میخواندم، چند توتفرنگی وحشی چیدم و ایستادم تا
بزی را نوازش کنم. حدود یک ساعت و نیم بعد، خوابیده روی شکم
در بستر یک نهر گلی در انتهای یک مسیل تاریک بودم و سعی میکردم زنده بمانم. از پشت گرفته
شده بودم، به داخل بوتهها هل داده شده بودم، کتک خورده بودم و مورد تعرض قرار گرفته بودم. وقتی
کاملاً احساس بیپناهی کردم و
زندگیام را
وابسته به لطف مهاجمم یافتم، با او حرف زدم و خطابش کردم «آقا». سعی کردم به انسانیتش
توسل بجویم و وقتی اینکار افاقه نکرد، سعی کردم توضیح دهم کارش بهنفعش نیست. مرا فاحشه خواند و
گفت خفه شو.
اگرچه به او گفته بودم هرکاری
بخواهد میکنم، اما وقتی
تعرض آغاز شد، بهشکل غریزی
مبارزه کردم. اینکار چنان مهاجم
من را عصبانی کرد که دستانش را دور گردنم حلقه کرد و آنقدر فشار داد
که از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، با پاهایم من را کشیده بود در
درون آن مسیل. بعضی وقتها هنگام خواب فکر میکنم بیدارم، اما اینبار بیدار بودم
و سعی میکردم خودم را
قانع کنم که این فقط یک کابوس است. اما کابوس نبود. با صدای خشدار و
گشتاپومانندش دستور داد با دستهایم بلند شوم و در مقابلش زانو بزنم و بعد دوباره شروع
کرد به خفه کردن من. کاش با کلمات میتوانستم وحشت از دست دادن آگاهی را، وقتی تمام غرایز
حیوانیام با خفگی
مبارزه میکردند، توصیف
کنم. ایندفعه مطمئن
بودم که دارم میمیرم. اما لختی
بعد به هوش آمدم و دیدم دارد با یک سنگ بهسمتم میآید. سنگ را کوبید به پیشانیام و دوباره از
هوش رفتم. بالأخره، بعد از اینکه یک بار دیگر اقدام به خفه کردنم کرد، به این خیال که
مردهام در آنجا رهایم کرد.
وقتی مهاجمم رفت، بهسختی از مسیل
خودم را بیرون کشیدم و کشاورزی من را نجات داد؛ زنگ
زد به پلیس، دکتر و آمبولانس. من را به اورژانس بیمارستان
گرنوبل بردند و تستهای عصبشناسانه، آزمایش خون، تصویربرداری اشعهی ایکس، و
معاینات زنانه روی من انجام شد. شاخوبرگهای گیرکرده در موهایم را بهعنوان یک سری
مدرک جمع کردند، زیر
ناخنم را برای جمعآوری شواهد تمیز کردند، و از
دهانم نمونه گرفتند. چندینوچند جراحت در سرم داشتم، چشمهایم از فرط تورم بسته شده
بود، و بهدلیل شکستگی در
نای، نفس کشیدن برایم دشوار بود. در سی ساعت اول، اجازه نداشتم چیزی بخورم یا
بیاشامم، هرچند تام ــ که از کنار بسترم جم نخورد ــ اجازه داشت لبهای خشکم را
با یک حولهی خیس تر کند.
روز بعد، از اورژانس به اتاق بیمارستان منتقل شدم، اما حتی چند دقیقه هم نمیتوانستم تنها
بمانم. از اینکه مهاجمم من را
پیدا کند و کارم را بسازد وحشت داشتم. وقتی بعدتر برایم روزنامهی محلی را
که در آن خبر تهاجم به من چاپ شده بود آوردند، خیالم راحت شد از اینکه در روزنامه
به من با اسم خانم ام. آر اشاره کرده بودند و ننوشته بودند که آمریکایی هستم. حتی یازده
روز بعد، وقتی از بیمارستان مرخص میشدم، آنقدر از اینکه مهاجم پیدایم کند هراسان بودم که فقط آدرس وکیلم را
در مدارک بیمارستان نوشتم.
اوایل نگرانی من برای امنیتم
توضیح خوبی بود برای اینکه چرا دلم میخواست ناشناس بمانم. اما بعد مهاجم دستگیر شد، به تجاوز
و تلاش برای قتل متهم شد و بدون امکان وثیقه به زندان فرستاده شد. با اینهمه، هنوز دلم
نمیخواست کسی
بداند مورد تعرض قرار گرفتهام. نمیدانم بهدلیل این بود که هنوز خودم هم این موضوع را
باور نداشتم، یا به این دلیل که محرمانه نگه داشتن موضوع یکی از اندک طرقی بود که هنوز
میتوانستم در
زندگیام احساس کنترل
داشته باشم، و یا به این دلیل که بهرغم اعتقادم که هیچکار اشتباهی نکردهام، احساس
شرمندگی میکردم.
وقتی شروع کردم به دیگران
دربارهی آن حمله
بگویم، صرفاً میگفتم کسی سعی
کرده مرا بکشد. معمولاً افراد وحشتزده میپرسیدند: «انگیزهاش چه بود؟ زورگیری؟» و وقتی
جواب میدادم که «نه،
با تعرض شروع شد»، اغلبشان فکر میکردند این توضیح خوبی است که چرا مردی میخواسته مرا به
قتل برساند. اما با خودم فکر میکردم عمل تلاش برای قتل بهعلاوهی تعرض باید توضیحی بیشتر ــ و
نه کمتر ــ بطلبد، تا صرفاً تلاش برای قتل (آخر در اینجا پای دو عمل
مجرمانه در میان است، نه یکی).
یک دلیل برای اینکه خشونت جنسی
خیلی عادی پنداشته میشود شیوع گستردهی آن است. افبیآی، که معمولاً
تعداد جرایم جنسی را کمتر از آنچه هست گزارش میکند، میگوید در آمریکا
در هر شش دقیقه یک تجاور رخ میدهد. اما در این عدد تنها موارد گزارششدهی تجاوز لحاظ
شده است و براساس نظر محققین، تنها ۱۰ درصد موارد تجاوز گزارش میشود. در هر
پانزده ثانیه، یک زن کتک میخورد. روزمره بودن خشونت جنسی که شاهدش همین آمار گیجکننده است باعث
شده خیلیها فکر کنند
خشونت مردان علیه زنان امری طبیعی است و نیازی به توضیح ندارد و تغییرپذیر هم
نیست. با این حال، بر اثر یک فریب عجیبوغریب ذهنی، بسیاری از مردم در
عین اینکه فکر میکنند خشونت
جنسی امری عادی است، وجودش را انکار میکنند یا لااقل
انکار میکنند که ممکن
است برای آنها اتفاق
بیفتد. همچنان فکر میکنیم که ما ــ و زنانی که دوستشان داریم ــ
در برابر خشونت جنسی ایمن هستیم، مشروط بر اینکه کار «احمقانهای» نکنیم. چند
نفر از ما این دروغ بالقوه مرگبار را هضم کردهایم که اگر کار
اشتباهی نکنیم، اگر بهاندازهی کافی مراقب باشیم، مصون خواهیم بود؟ این حرفها مشتی دروغاند و من با
روایت داستان خودم میخواهم این دروغها را فاش کنم و کمک
کنم پلی میان آنانی که قربانی بودهاند و آنان که نبودهاند کشیده شود.
خشونت جنسی و پسافاجعهی آن به مسائل
فلسفی گوناگونی در حوزههای مختلف دامن میزند. یک دغدغهی مهم در
متافیزیک مسئلهی استمرار هویت
شخصی در طول زمان است. فروپاشیدن خود تجربهشدهی قربانیان خشونت چالشی در فهم
ما از هویت شخصی ایجاد میکند. شکاکیت ظاهراً موجه قربانی دربارهی دیگران و
دیگر چیزها مسئلهای خاصِ معرفتشناسی است، علیالخصوص اگر هدف
معرفتشناسی، چنانکه ویلفرد
سلارز[3]
میگفت، احساس درِ
خانه بودن در جهان باشد. در زیباییشناسی و در فلسفهی حق، بحث خشونت جنسی در هنر
ــ یا در مقام هنر ــ نیاز به بصیرت از منظر قربانی دارد. اما شاید مهمترین مسائل
فلسفی که خشونت جنسی به آنها دامن میزند در بخشهایی از فلسفهی اجتماعی، فلسفهی سیاسی و
فلسفهی حقوق نهفته
باشند و برای بصیرت در این حوزهها هم نیاز داریم بفهمیم قربانی چنین خشونتی بودن چه حسوحالی دارد.
یکی از اندک مقالاتی که فلاسفه
دربارهی خشونت علیه
زنان نوشتهاند مقالهی راس هریسون[4]
با عنوان «تجاوز: یک نمونهی مطالعاتی در فلسفهی سیاسی» است. در این مقاله،
هریسون استدلال میکند که برای
بررسی زیانبار بودن عمل
تعرض، نهتنها فایدهگرایان باید
تصمیم بگیرند که آیا آسیب به قربانی وزن بیشتری از فایدهی متجاوز دارد، بلکه حتی
طرفداران نگاه حقمحور به مسئلهی عدالت کیفری
هم باید فایده و ضرر
مجرمانه قلمداد کردن و مجازات اعمال خشونتباری مثل تعرض را
سبکسنگین کنند.
برخلاف نظر رونالد دورکین[5]،
هریسون استدلال میکند که حق
همیشه بر ملاحظات فایدهگرایانه فائق نمیآید. برای همین، حتی در تلقی
حقمحور از عدالت
هم باید توضیح دهیم چرا لذت فرد متعرض (یا افراد متعرض در مورد تعرض گروهی) همیشه
وزن کمتری از آسیب واردآمده به قربانی دارد. هریسون یادآور میشود که مشکل
خاصی که بیشتر ما به آن دچاریم این است که نمیتوانیم لذتی را
تصور کنیم که متعرض از تهاجمش میبرد، و با اعتمادبهنفس میگوید: «تصور کردن اینکه قربانی بودن
چه حسوحالی دارد مشکل
نیست.» (هریسون 1986، 51). این قوت نظر هریسون است که قبول دارد برای فلسفهی سیاسی مهم
است تا سعی کنیم تجربیات دیگران را تصور کنیم، چراکه
در غیر این صورت نمیتوانیم ضرر و فایده را با یکدیگر مقایسه
کنیم. وقتی چند حق با هم در تزاحماند و میخواهیم بدانیم کدام اولویت دارد، لازم است ضررها و فایدهها را
با هم مقایسه کنیم. اما تصور اینکه قربانی تعرض بودن چه حسوحالی دارد اصلاً ساده نیست،
چراکه بخش عمدهای از آنچه قربانی
تجربه میکند تصورنشدنی
است. با اینهمه، مهم است
بکوشیم این تجربه را توصیف کنیم.
در تلاش برای گفتن داستان
قربانی ــ داستان خودم، داستان ما ــ نهتنها ملهم از فلاسفهی فمینیستی
هستم که نخواستند دوگانهی میان ساحت شخصی و ساحت سیاسی را بپذیرند، بلکه
از نظریهپردازان
انتقادی نژادی مثل پاتریشیا ویلیامز[6]،
ماری ماتسودا[7]
و چارلز لارنس[8]
الهام گرفتم که روایت اولشخص خود را در درون بحثهای حقوقیشان جای دادند.
این افراد در نوشتههایشان دربارهی نفرتپراکنی، بهشکل متقاعدکنندهای استدلال کردند که نمیتوانیم حق مطلب را
در بحثهای مربوط به
محدودیت آزادی بیان به جا بیاوریم بدون اینکه به روایتهای قربانیان
گوش فرا دهیم. اینان، در توصیف آثار آزار نژادی، از سنت دانشگاهیِ
استفاده از زبان غیرشخصی و «کلی» عبور کردند و از تجربیاتی که خود از سر
گذراندند حرف زدند. ویلیامز، در کتاب پیشگامانهی کیمیای نژاد و حقوق[9]
(۱۹۹۱)، توصیف میکند که وقتی
فهمیده یک بردهدار جدِ جدِ
مادربزرگش را در یازدهسالگی خریده و در سال بعد به
او تعرض و حاملهاش کرده، چه
احساسی داشته است. او با توصیف تجربهاش از موارد روزمرهی نژادپرستی به ما این امکان را
میدهد که تجسم
کنیم قربانی تبعیض نژادی بودن چه حسوحالی دارد. بعضیها ممکن است فکر کنند این
روایتهای اولشخص در نگارش
دانشگاهی گزافه و غیرخویشتندارانهاند. اما به نظر من، این روایتها پادتن پژوهشهاییاند که، بهنام کلی بودن،
صدای کسانی را که بیشازهمه نیاز به شنیده شدن دارند خاموش میکنند.
فلاسفه، در اعتراف به نیاز
برای شنیدن صداهای متنوع، خیلی عقبتر از نظریهپردازان حقوق هستند. ما
فیلسوفان یاد گرفتهایم با زبانی کلی و انتزاعی بنویسیم و روایتهای اولشخص را
بهجرمِ سوگیرانه
بودن و نامناسب بودن برای گفتمان آکادمیک حذف کنیم. اما نمیتوان به بعضی از موضوعات مثل
تأثیر خشونت جنسی یا نژادی پرداخت مگر اینکه کسانی که متأثر از این
جرائم بودهاند داستانشان را
با زبان خودشان بازگو کنند. مقالهی هریسون دربارهی تعرض در جایی بهصورت ناخواسته اهمیت نیاز برای
درک منظر قربانی را برجسته میسازد. در جایی از مقاله میخوانیم: «آنچه بهصورت اصولی
تجاوز را از رفتار جنسی معمولی متمایز میکند آن است که
زنِ موردتجاوز به این عمل رضایت نداده است.» (هریسون 1986، 52). اما در جرائم دیگر همچون
دزدی یا قتل، تعریفی بهموازات تعریف هریسون از تعرض وجود ندارد. به این توازی فکر
کنید: «آنچه بهصورت اصولی
دزدی را از هدیه دادن معمولی متمایز میکند آن است که مالباخته راضی
نیست.» اما ما دزدی را «هدیه دادن اجباری» نمیدانیم. همچنین،
ما قتل را «کمک به خودکشی منهای رضایت» نمیدانیم. چرا نمیدانیم؟ در مورد
دوم، دلیلش میتواند این باشد
که خودکشی نسبتاً نادر است (حتی در مقایسه با قتل)، به همین سبب عجیب است که از
خودکشی بهعنوان مفهومی
آشناتر که با آن میتوان قتل را توضیح داد استفاده
کنیم. اما در مورد اول، هدیه دادن بسیار شایعتر از دزدی است (حداقل در حلقههای دانشگاهی)،
اما هنوز هم عجیب است که دزدی را برحسب هدیه دادن
منهای رضایت (یا نیکوکاری اجباری) توصیف کنیم. در مورد دزدی و قتل، به نظر میرسد عنصر نقض
در دل فهم ما از اعمال فیزیکیای است که جرم را تشکیل میدهند. برای
همین، اصلاً تصورناپذیر است که قربانی بتواند به آن اعمال اجازه بدهد. اما چرا
برای فیلسوفی مثل هریسون اینقدر ساده است که تجاوز را «رفتار جنسی
معمولی منهای رضایت» بداند؟ شاید به این دلیل که ماهیت نقض در مورد تجاوز خیلی هم بدیهی
نبوده است. برای مثال، نگاه کنید به جوکهای تجاوز، شیوع هرزهنگاریهایی که تعرض را
تمجید میکنند، و این
نگرش رایج در مورد زنان که «نه» یعنی «بله»، یعنی که واقعاً دلشان میخواهد.
از آنجا که ته