یادداشت‌هایی بر سیاره‌ی مشوش

یادداشت‌هایی بر سیاره‌ی مشوش

نویسنده: 
مت هیگ
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1403 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 296
قیمت: ۲۲۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۲۰۲,۵۰۰تومان
شابک: 9786225696686

مت هیگ در کتاب یادداشتهایی بر سیارهی مشوش، دست روی یکی از بزرگترین آفتهای زندگی مدرن گذاشته است: اضطراب و تشویش مدام.

در هزارتوی پرشتاب زندگی مشوش، چنان درگیر اضطراب و تشویش شدهایم که حتی اگر فرصتی برای گریز از آن بیابیم، شاید ندانیم چه باید با آن بکنیم.

تکنولوژی ما را به بند کشیده و استفادهی بیشازاندازه و نادرست از آن حاصلی جز اضطراب و افسردگی و خستگی برایمان ندارد.

نویسنده که خود افسردگی و حملههای اضطرابی را از سر گذرانده، در این کتاب راهی تازه پیش پایمان میگذارد؛ راهی که خودش پی گرفته و برایش ثمربخش بوده. او طنابهای نجاتبخشی برای بیرون آمدن از دریای آشفتهی شبکههای اجتماعی، اخبار ناگوار و تلاطم مدام بهسویمان پرتاب میکند. کمک میکند با روشهایی بسیار ساده، از روانمان محافظت کنیم و شاید کمی، و فقط کمی آرامتر، شادتر و آسودهتر زندگی کنیم.

«مت هیگ در این کتاب براساس تجربهی خودش ما را از این پرتگاههای پریشان دور نگه میدارد و یادمان میدهد از خودمان در برابر این حجم از اضطراب محافظت کنیم.»

- ونتیفیر

برچسب‌ها ترجمه جلد نرم

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

یادداشتهایی بر سیارهی مشوش

بخش یک

ذهنی پریشان
در جهانی پریشان

 

«توتو، احساس میکنم دیگه تو کانزاس نیستیم.»

- دوروتی در فیلم جادوگر شهر اُز


مکالمهای، حدود یک سال پیش

پریشان بودم.

راه میرفتم و دور خودم میچرخیدم و سعی میکردم بحثی اینترنتی را ببَرم. آندریا هم داشت به من نگاه میکرد. یا فکر میکنم که آندریا داشت به من نگاه میکرد. مطمئن نبودم چون داشتم به گوشیام نگاه میکردم.

«مَت؟ مَت؟»

«ها. بله؟»

با لحنی دلسرد که بهمرور در زندگی زناشویی شکل میگیرد، یا برای من شکل گرفته بود، پرسید:«چهخبر؟»

«هیچی.»

«یکساعته چشم از گوشیت برنداشتی. همینطور راه میری و به در و دیوار میخوری.»

قلبم به تپش افتاده بود. فشاری بر قفسهسینهام بود. فرار یا قرار. کسی در اینترنت بهم حس نگرانی و تهدید شدن داده بود که سیزدههزار کیلومتر با من فاصله داشت و هیچوقت هم نمیدیدمش بااینحال، داشت موفق میشد تعطیلات آخر هفتهام را نابود کند. «دارم جواب کسی رو میدم.»

«مَت، بذارش کنار.»

«من فقط...»

قضیهی پریشانیِ ذهنی این است که خیلی چیزهایی که در کوتاهمدت حالت را بهتر میکنند، در درازمدت حالت را بدتر میکنند. حواس خودت را پرت میکنی درحالیکه، بهواقع نیاز داری تا خودت را بشناسی.

«مَت!»

یک ساعت بعد، توی ماشین، آندریا نشسته بر صندلی شاگرد، نگاهی بهم انداخت. مشغولِ گوشیام نبودم ولی برای احساس امنیت محکم توی دستم گرفته بودمش، مانند تسبیحی در دست راهبهای.

«مت، خوبی؟»

«آره. چطور؟»

«انگار اینجا نیستی. شبیه اون موقعهایی شدی که...»

جلوی خودش را گرفت و نگفت «که افسردگی داشتی» ولی منظورش را فهمیدم. درضمن، خودم هم میتوانستم حالِ اضطراب و افسردگی را حس کنم. نه که داشته باشمش ولی نزدیکم بود. خاطرهاش در هوای خفهی داخل ماشین برایم ملموس بود.

بهدروغ گفتم: «خوبم. خوبم، خوبم...»

به یک هفته نرسید که درگیرِ یازدهمین عودِ اضطراب، روی کاناپهام دراز به دراز افتاده بودم.

اصلاح زندگی

ترسیده بودم. نمیشد نترسم. اضطراب یعنی همین ترسیدن.

فاصلهی حملهها کمتر و کمتر میشد. اینکه به چه سویی میروم نگرانم میکرد. انگار ناامیدی حدی نداشت.

سعی کردم تا حواس خودم را پرت کنم و از این حال بیرون بیایم. بااینحال، به تجربه میدانستم اجازه ندارم به سراغ الکل بروم. بنابراین، کارهایی کردم که پیش از آن کمکم کرده بودند تا از چاه بیرون بیایم.کارهایی که فراموش کرده بودم در زندگی روزمره انجامشان دهم. حواسم به تغذیهام بود. یوگا کردم. سعی کردم تا مراقبه کنم. روی زمین دراز کشیدم و دستم را روی شکمم گذاشتم و نفسهای عمیق کشیدم - درون، بیرون، درون، بیرون - و به ضربآهنگِ ناموزون نفسهایم توجه کردم.

ولی همهچیز دشوار بود. حتی انتخاب لباس هنگامِ صبح هم میتوانست اشکم را درآورد. اینکه قبلاً هم چنین حالی را تجربه کرده بودم، کمکی نمیکرد. گلودرد، فقط چون قبلاً تجربهاش کردهاید، کمتر نمیشود.

سعی کردم مطالعه کنم و تمرکز کردن برایم سخت بود.

پادکست گوش دادم.

شوهای جدید نتفلیکس را تماشا کردم.

سراغ شبکههای اجتماعی رفتم.

سعی کردم برای پیشرفت اوضاع کاریام، همهی ایمیلهایم را پاسخ دهم.

از خواب بیدار میشدم و میچسبیدم به گوشیام و دعا میکردم چیزی در آن پیدا کنم که بتواند مرا از خودم بیرون بکشد.

با اینکه داستان لو میرود اما باید بگویم که فایدهای نداشت.

حالم رو به بدتر شدن گذاشت. و خیلی از «حواسپرتکنها» کاری نکردند جز اینکه بهسوی حواسپرتکنهای دیگر هلم دهند. بهقول تی. اس. الیوت در چهار کوارتت[1] «این حواسپرتکن، حواسم را به آن یکی حواسپرتکن، پرت میکرد».

با دلهره به ایمیلی پاسخ داده نشده زل میزدم و قادر به پاسخ دادن نبودم. بعد، متوجه شدم که توئیتر، حواسپرتکن دیجیتالیِ منتخبم، اضطرابم را بیشتر میکند. حتی بیتوجه بالا و پایین کردن صفحهی پستها هم حسِ سربازکردنِ زخمی را بهم میداد.

سراغ مطالعهی وبسایتهای خبری رفتم - حواسپرتکنی دیگر - و ذهنم یاری نکرد. خبر پیدا کردن از آنهمه رنج در دنیا کمکم نکرد که بتوانم نگاهی واقعبینانه به رنج خودم داشته باشم. فقط باعث شد تا احساس عجز کنم. رقتانگیز بود که با آنهمه دشمن مرئی در دنیا، دشمنان نامرئیام بسیار فلجکننده بودند. یأسم شدت گرفت.

بنابراین، تصمیم گرفتم دست به کاری بزنم.

اتصال را قطع کردم.

تصمیم گرفتم تا چند روزی سراغ شبکههای اجتماعی نروم. برای ایمیلهایم هم پاسخ خودکار را فعال کردم. دست از خواندن و شنیدن خبر کشیدم. تلویزیون تماشا نکردم. هیچ نماهنگی نگاه نکردم. حتی از خواندن مجله هم خودداری کردم. (سالها پیش، در اولین فروپاشیام، وقتی سعی میکردم بخوابم، همیشه تصویرسازیهای درخشان مجلهها، با تصاویری که پشت هم نقش میبست، ذهنم را پُر و بیخواب میکرد.

به تختخواب که میرفتم، تلفنم را میگذاشتم طبقهی پایین بماند. میز کنارِ تختخوابم ملغمهای بود از یکعالم سیمهای درهمپیچیده و تکنولوژی و کتابهایی که بهواقع نمیخواندمشان. به همین خاطر، آنها را هم جمعوجور کردم و کنار گذاشتم.

در خانه، سعی میکردم تا حد امکان در تاریکی دراز بکشم، مثل زمانی که میگرن دارید. از اولین باری که در دههی بیست زندگی‌‌ام تا پای خودکشی رفتم، همیشه میدانستم که لازمهی بهتر شدن، بهکارگیری نوعی اصلاحِ زندگی است.

نوعی کنار گذاشتن.

بهقول فومیو ساساکی، طرفدار مینیمالیسم: «شادمانیای در کمتر داشتن وجود دارد.» در روزهای ابتداییِ اولین تجربهی هراسم، تنها چیزهایی که کنار گذاشتم مشروبات الکلی، سیگار و قهوهی غلیظ بودند. ولی حالا که سالها از آن روزها گذشته، متوجه شدم که مشکل اضافهباری فراگیرتر بود.

اضافهبار زندگی.

و بیشک اضافهبارِ تکنولوژی. تنها تکنولوژی واقعی که در طول این دوران نقاهت با آن سروکار داشتم - غیر از ماشین و خوراکپز - فیلمهای یوگا در یوتیوب بودند که برای تماشا نورشان را کم میکردم.

اضطراب به یکباره و معجزهآسا از بین نرفت. معلوم است که اینطوری از بین نمیرود.

برخلاف گوشیِ هوشمندم، برای اضطراب گزینهی «سُر دهید تا خاموش شود»ی در کار نبود.

ولی حالم دیگر بدتر نشد. به ثبات رسیدم. و بعد از چند روز، اوضاع رو به آرام شدن گذاشت.

چیزی نگذشت که مسیر آشنای بهبود زودتر از قبل سر رسید. و پرهیز از محرکها - نه فقط الکل و کافئین بلکه، همین چیزهای دیگر - بخشی از این روند بود.

لب کلام، دوباره احساس آزادی کردم.

چگونگی پدید آمدن این کتاب

بیشتر مردم میدانند که دنیای مدرن میتواند تأثیرات فیزیکی برجا بگذارد. این جنبههای مدرن زندگی، با وجود پیشرفتها، برای بدن ما مضرند. تصادف خودروها، مصرف دخانیات، آلودگی هوا، زندگی روی کاناپه، پیتزاهای آماده، تشعشعات، و آن چهارمین گیلاسِ شراب.

حتی نشستن پای لپتاپ هم میتواند خطرهای جسمی داشته باشد. همهی روز نشستن و ابتلا به عارضهی «گرفتگیهای پیوسته[2]». حتی یک بار چشمپزشکی به من گفت که علتِ عفونت چشم و مسدود شدن مجاری اشکیام خیره شدن به صفحهی نمایش بوده است. ظاهراً هنگام کار کردن با کامپیوتر کمتر پلک میزنیم.

بنابراین، با توجه به اینکه سلامت جسمی و روانی در هم تنیدهاند آیا همین موضوع دربارهی دنیای مدرن و وضعیت روانیمان صدق نمیکند؟ آیا جنبههایی از شیوهی زندگیمان در دنیای مدرن مسبب حس و حالمان در دنیای مدرن نیست؟

نه فقط از منظرِ متعلقاتِ زندگی مدرن بلکه، از منظر ارزشهایش نیز. ارزشهایی که موجب میشوند تا بیش از آنچه داریم طلب کنیم. که کار را بیش از تفریح ستایش کنیم. که بدترینهای خودمان را با بهترینِ دیگران مقایسه کنیم. که احساس کنیم همیشه چیزی کم داریم.

روزبهروز که حالم بهتر شد، ایدهای دربارهی کتابی در ذهنم شکل گرفت - همین کتابِ پیشِ رویتان.

پیش از آن در کتاب دلایلی برای زنده ماندن[3] از سلامت روانم نوشته بودم. ولی حالا سؤال این نبود که: چرا باید زنده بمانم؟ این بار سؤالی جامعتر مطرح شد: چطور در دنیایی دیوانه زندگی کنیم بیآنکه خودمان دیوانه شویم؟

خبرهایی از سیارهای مشوش

با شروعِ مطالعاتم، خیلی زود سرتیترهایی جالب توجه برای دورانی جالب توجه یافتم. البته، اخبار تقریباً طوری طرح میشوند که ما را پریشان کنند. اگر جوری طرح میشدند که آراممان کنند، دیگر اخبار نبودند. یوگا بودند. یا تولهسگ. بدین ترتیب، کنایهآمیز است وقتی خبرگزاریها گزارشی را دربارهی اضطراب ارائه میکنند و در همان حین هم ما را مضطرب میکنند.

بههرحال، چندتایی از آن سرتیترها را در اینجا آوردهام:

فشار روانی و شبکههای اجتماعی بحران سلامت روان را در میان دختران تشدید میکنند. (گاردین)

تنهاییِ مزمن بیماری شایعِ عصر مدرن است. (فوربز)

بهگفتهی فیسبوک: «فیسبوک ممکن است بیچارهتان کند.» (اسکای نیوز)

«شیب تندِ» آسیب به خود میان نوجوانان. (بیبیسی)

فشار کاری بر ۷۳ درصد کارکنان تأثیر میگذارد. (آسْترِیلیَن)

افزایش اختلال در تغذیه بهعلت مواجههی بیش از اندازه با اندام افراد مشهور. (گاردین)

خودکشی در محیط دانشگاه و فشارِ میل به بینقص بودن. (نیویورک تایمز)

فشار کاری بهسرعت رو به افزایش است. (رادیو نیوزیلند)

آیا روباتها شغلهای فرزندانمان را تصاحب میکنند؟ (نیویورک تایمز)

افزایش فشار روانی و پرخاشگری در میان دانشآموزان دبیرستانی در دورهی ترامپ. (واشینگتنپست)

در هنگکنگ، کودکان برای بهترین بودن تربیت میشوند نه برای شاد بودن. (ساوت چاینا مورنینگ پست)

اضطراب شدید: امروزه افراد بیشتر و بیشتری برای مقابله با فشار روانی به مواد مخدر روی میآورند. (اِل پاییس)

گروهی درمانگر برای بررسی و رسیدگی به مشکل شیوع اضطراب به مدارس فرستاده میشوند. (تلگراف)

آیا اینترنت به اختلال کمتوجهی[4] مبتلایمان میکند؟ (واشینگتنپست)

ذهنهایمان میتوانند ربوده شوند: متخصصان افشاگر فناوری که از ویرانشهرِ گوشیهای هوشمند وحشت دارند. (گاردین)

نوجوانان بیش از پیش دچار اضطراب و افسردگی میشوند. (اِکونومیست)

اینستاگرام، مضرترین شبکهی اجتماعی برای سلامت روان جوانان. (سیانان)

چرا خودکشی در دنیا رو به افزایش است؟ (آلترنِت)

همانطور که گفتم، کنایهآمیز است که خواندن خبرهایی دربارهی چیزهایی که مضطرب و افسردهمان میکنند، خود میتواند مضطربمان کند و همین مسئله به اندازهی خودِ سرتیترها گویاست.

هدف این کتاب مطرح کردن این نیست که همهچیز فاجعه است و ما همگی به فنا رفتهایم، چون بههرحال، برای چنین منظوری توئیتر را داریم. نه. هدف حتی این نیست که بگوییم دنیای مدرن سراپا درگیر مشکلاتی بدتر از قبل است. میتوان گفت بهنوعی بسیار رو به بهبود است. بنابر آمار و ارقام بانک جهانی، تعداد افرادی که در شرایط بسیار دشوار اقتصادی در جهان زندگی میکنند بهشدت رو به کاهش است و در سی سالِ اخیر، بیش از یک میلیون نفر از وضعیت فقرِ مفرط خارج شدهاند. به میلیونها کودک در سرتاسر جهان فکر کنید که واکسیناسیون جانشان را نجات داده است. نیکلاس کریستوف[5] در سال ۲۰۱۷، در مقالهای در نیویورک تایمز اینگونه ذکر میکند که: «اگر تقریباً بدترین اتفاقی که ممکن است بیفتد این باشد که والدینی فرزندشان را از دست دهند، احتمال بروز این اتفاق، در مقایسه با سال ۱۹۹۰، نصف شده است.» بنابراین، در برابر همهی خشونت و کوتهفکری و بیعدالتی اقتصادی رایج در میان گونهی ما دلایلی هم - در مقیاس با بیشتر جاهای دنیا - برای افتخار و امید وجود دارد.

مسئله این است که هر سنی یک سری درگیریهای پیچیده و خاص خودش را دارد. و درست است که خیلی چیزها بهبود یافتهاند، ولی نه همهچیز. نابرابری هنوز وجود دارد. مسائلی تازه هم سر برآوردهاند. مردم اغلب وقتی - از نظر مادی - داراتر از همیشهاند، در ترس زندگی میکنند یا احساس ناکافی بودن، یا حتی تمایل به خودکشی دارند.

و من بهخوبی آگاهم که رویکرد رایجِ ارائهی فهرستی از مزایای زندگی مدرن، مانند سلامت و آموزش و درآمد متوسط، کمکی نمیکند. چنین رویکردی مانند انگشت سرزنشی است که به فردی افسرده میگوید خدا را شکر کند که کسی نمرده است. این کتاب در پی تأیید این موضوع است که آنچه احساس میکنیم، بهاندازهی آنچه داریم مهم است. سلامت روانی، بهاندازهی سلامت جسمی، اهمیت دارد؛ بهواقع، بخشی از سلامت جسمی است. و اینکه در چنین وضعیتی مشکلی وجود دارد.

اگر دنیای مدرن حالمان را بد میکند، دیگر مهم نیست چهچیزهای خوبی داریم زیرا، حالِ بد مزخرف است. و مزخرفتر آن است که بهمان میگویند دلیلی برای این حال بدمان وجود ندارد.

من میخواهم در این کتاب همهی جوانب این عناوینِ پریشان را درنظر بگیریم و بررسی کنیم که چگونه در این دنیای پر از وحشتهای بالقوه، از خودمان محافظت کنیم. زیرا هر چقدر هم که چیزهای خوب داشته باشیم، ذهنهایمان هنوز آسیبپذیرند. مشکلات فراوان در مورد سلامت روان بهوضوح رو به افزایشاند و - اگر به اهمیت سلامت روان باور داریم - باید با تمام وجود علتهای این تغییرات را بررسی کنیم.

مشکلات سلامت روان اینها نیستند

حرکتی بابِ روز.

مد روز.

سرگرمی زودگذر.

رویهای مخصوص افراد معروف.

پیامدی از آگاهی روبه‌‌رشد نسبت به مشکلات سلامت روان.

چیزی که همیشه بتوان راحت دربارهاش حرف زد.

آنگونه که همیشه بودهاند.

تبدیل یین به یانگ

بدین ترتیب، این موضوع حکایت از دو واقعیت دارد.

درست است که بسیاری از ما در این دنیای پیشرفته از مواهب زیادی برخورداریم که باید شکرگزارشان باشیم. افزایش امید به زندگی، کاهش مرگومیرِ نوزادان، در دسترس بودن غذا و سرپناه، نبود جنگهای جهانی تمامعیار و گسترده. ما به بسیاری از نیازهای جسمی اولیهمان پرداختهایم. بنابراین، بسیاری از ما تا حدودی در نوعی امنیت روزبهروز زندگی میکنیم، با سقفی بالای سرمان و غذا روی میزمان. ولی با حل شدن چند مشکل، آیا مشکلاتی دیگر به سراغمان آمدهاند؟ آیا برخی پیشرفتهای اجتماعی مشکلاتی جدید را به بار آوردهاند؟ البته که اینطور است.

گاهی بهنظر میآید انگار موقتاً مسئلهی کمبود را حل کرده و مسئلهی افراط را جایگزینش کردهایم.

به هر سو نگاه میکنیم، مردم با کنار گذاشتنِ چیزهایی به دنبال روشی برای تغییر سبک زندگیشان هستند. نمونهی بارز این میل شدید به محدودسازی رژیمهای غذایی هستند ولی، تمایل به اختصاص دادن یک ماه تمام را در تقویم به گیاهخواری یا پرهیز از مشروبات الکی و میل روبهرشد به «سمزداییهای دیجیتالی» را هم در نظر بگیرید. رشد ذهنآگاهی، مراقبه و زندگی مینیمال، پاسخی واضح به فرهنگی است که اشباع شده است. تبدیل یین به یانگِ آشفتهی زندگی در قرن بیستویکم.

فروپاشی

آخرین درگیریام با اضطراب را که پشت سر گذاشتم، کمکم دچار تزلزل شدم.

شاید همهی اینها ایدهای احمقانه بود.

به سرم افتاد که شاید مدام فکر کردن به مشکلات کاری اشتباه باشد. ولی بعد یادم آمد که دقیقاً صحبت نکردن دربارهی مشکلات است که خودش مشکلساز است. همین است که موجب فروپاشی مردم در دفتر کار یا کلاسشان میشود. همین است که موجب پر شدن بیمارستانها و بخشهای مربوط به ترک اعتیاد و افزایش آمار خودکشی میشود. دست آخر به این نتیجه رسیدم که دانستن این چیزها برای من ضروری است. من میخواهم دلایلی برای مثبت بودن و راههایی برای شاد بودن پیدا کنم ولی، پیش از آن باید به واقعیت شرایط موجود واقف باشید.

برای مثال، من شخصاً باید بدانم که چرا از کند کردن سرعتم میترسم، انگار اتوبوسی پرسرعت باشم که اگر سرعتش از ۸۰ کیلومتردر ساعت کمتر شود منفجر میشود. میخواهم سر دربیاورم که سرعتم با سرعت جهان ارتباط دارد یا نه.

علتش ساده و کمی خودخواهانه است. من از جایی که ذهنم میتواند به آن راه یابد وحشت دارم چون، میدانم تا همین حالا هم کجا بوده است. این را هم میدانم که بخشی از دلیل بیمار شدنم در بیستوچندسالگی مربوط به روش زندگیام بوده است. مشروبخواریِ سنگین، خواب نامناسب، اشتیاق به تبدیل شدن به چیزی که با من جور نبود و بهطورکلی، فشارهای اجتماعی. هرگز دلم نمیخواهد دوباره به آن حال بازگردم، برای همین نهتنها حواسم باید به این باشد که فشار روانی میتواند آدم را به کجا برساند بلکه، باید حواسم به اینکه این فشار از کجا برمیخیزد هم باشد. میخواهم بدانم آیا یکی از دلایل اینکه گاهی حس میکنم در آستانهی فروپاشیام تا حدودی این است که گاهی بهنظر میرسد دنیا در آستانهی فروپاشی است یا نه.

فروپاشی کلمهای مبهم است و شاید به همین دلیل متخصصان درمانی این روزها از بهکار بردنش خودداری میکنند ولی، مفهوم پایهایاش را درک میکنیم. در واژهنامه اینطور معنی شده: «یک. نقص فنی» و «دو. نقصی در رابطه یا سیستم.»

و برای دیدن نشانههای هشداردهندهی فروپاشی نه فقط در خودمان، بلکه در جهانی گستردهتر، بررسی چندان زیادی لازم نیست. شاید اگر بگوییم سیارهمان دارد رو به فروپاشی میرود زیادی شلوغش کرده باشیم. ولی خوب میدانیم که جهان از همهنظر - تکنولوژیکی، زیستمحیطی، سیاسی - در تغییر است. تغییری پرسرعت. بنابراین، بیش از همیشه، لازم است اصلاح کردن جهان را بلد باشیم تا جهان هیچوقت نتواند ما را فروبپاشد.

زندگی زیباست ( ولی)

زندگی زیباست.

حتی زندگی مدرن. شاید حتی مخصوصاً زندگی مدرن. ما غرق در میلیاردها نوع جادوی موقتی هستیم. میتوانیم وسیلهای را برداریم و با افراد ساکن در یک نیمکره دورتر از خودمان تماس بگیریم. ما میتوانیم هنگام برنامهریزی برای سفر تفریحیمان، بازخوردهای کسانی را که هفتهی پیش در هتل موردنظرمان اقامت داشتهاند بخوانیم. میتوانیم همهی تصاویر هر خیابانی را در تیمبوکتو[6] ببینیم. وقتی بیماریم میتوانیم به دکتر برویم و برای درمان بیماریهایی که زمانی میتوانستند جانمان را بگیرند آنتیبیوتیک بگیریم. میتوانیم به سوپرمارکت برویم و دراگون فروتِ ویتنامی و شراب شیلیایی بخریم. اگر سیاستمداری حرفی میزند یا کاری میکند که با آن مخالفیم، هیچگاه نبوده که بتوانیم به این راحتی مخالفتمان را ابراز کنیم. میتوانیم بیش از پیش به اطلاعات بیشتر، فیلمهای بیشتر، کتابهای بیشتر، همهچیزِ بیشتر، دسترسی داشته باشیم.

وقتی در دههی ۱۹۹۰، شرکت مایکروسافت این سؤال را که «امروز میخواهی کجا بروی؟» شعار خودش کرد در واقع، سؤالی کنایهآمیز را مطرح کرد. در عصر دیجیتال، پاسخ همهجا است. اضطراب، بهگفتهی سورن کییرکگارد[7] فیلسوف، شاید «گیجیِ ناشی از آزادی» باشد، ولی سراسرِ این آزادیِ انتخاب بهواقع، معجزه است.

ولی گرچه انتخاب نامحدود است، زندگیهایمان محدودیت زمانی دارند. ما نمیتوانیم همهجور سبک زندگی را امتحان کنیم. نمیتوانیم همهی فیلمها را ببینیم یا همهی کتابها را بخوانیم یا تکتکِ مکانهای این زمین دلپذیر را ببینیم. بهجای اینکه بگذاریم این محدودیت راهمان را مسدود کند، باید گزینههای پیش رویمان را اصلاح کنیم. باید دریابیم که چهچیزی برایمان خوب است و بقیه را کنار بگذاریم. ما نیازی به دنیایی دیگر نداریم. اگر از این فکر که به همهچیز نیاز داریم دست بکشیم آنوقت، هرچه نیاز داریم را همینجا مییابیم.

کوسههای ناپیدا

یکی از نکات فرسایندهی اضطراب این است که اغلب پیدا کردن دلیلی در پسِ آن دشوار است. ممکن است هیچ تهدید پیدایی در کار نباشد با وجود این، بسیار وحشتزده شوید. سرتاسرش تعلیقی طاقتفرساست، بی هیچ عملی. مثل فیلم آروارهها

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.