تسلانامه‌ای برای زندگی

تسلانامه‌ای برای زندگی

نویسنده: 
مت هیگ
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: جلد نرم تعداد صفحات: 272
قیمت: ۱۵۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۳۵,۰۰۰تومان
شابک: 9786225696068

بستههایی کوچک از امید، جعبههایی پر از تسلای خاطر برای روزهای سخت. مت هیگ اینجا دریچهای باز میکند بهسوی درک خویشتن و درک جهان. در این دنیای پرالتهاب، تسلانامهای برای زندگی گویی هدیهای است برای روزهای سخت، مرهمی از جنس گریز به دنیای قصهها، نقلقولها، فیلمها و حتی موسیقی.

نویسنده در این کتاب، آمیزهای از منظومهی فکری و شرححال شخصیاش را بر خرد و دانش متفکران و نجاتیافتگان در طول اعصار، استوار میسازد. مت هیگ گاهی دست خوانندهاش را میگیرد و به دنیای فیلسوف برجسته کییِرکِگارد میبرد، آنجا که فلسفه به ما میآموزد که «عشق همهچیز است، همهچیز را میدهد و همهچیز را میگیرد.» و کمی بعدتر دری به دنیای تسلیمناپذیرانی همچون هلن کلر، بروس لی و جیمز بالدوین به رویمان میگشاید.

اینجا قرار است هرگاه تسکینی از جنس آگاهی، همفکری یک دوست، آغوشی تسلابخش و معجزهای برای آرامگرفتن لازم داشتید، دستی نجاتبخش از لابهلای سطور کتاب بیرون بیاید و راهی بهسوی تسلا برایتان بگشاید.

«اینجا یادآوریهایی از زیباییهای زندگی با زبانی شیوا انتظارتان را میکشد. کتابی آرامبخش و ارزشمند، بیریا و دلگرمکننده. هِیگ راهنمایی دقیق و ژرف در مواجهه با تردیدهای انسانی ساخته است.»

- ایندیپندنت

«اگر قرار بود در دنیای کتاب معادلی به آرامبخشی یک لیوان شکلات داغ در هوای سرد و بارانی پیدا کنیم، بیگمان تسلانامهای برای زندگی یکی از گزینهها بود.»

- مترو

برچسب‌ها ترجمه جلد نرم رقعی

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

پیش‌گفتار

گاهی برای اینکه خودم را تسلا دهم، مینویسم. چیزهایی را مینویسم که در روزهای دشوار آموختهام. افکار. اندیشهها. فهرستها. مثالها. چیزهایی که میخواهم به خودم یادآوری کنم یا چیزهایی که از آدمهای دیگر و زندگیهای دیگر یاد گرفتهام.

تناقض غریبی است که بسیاری از تسلادهندهترین و واضحترین درسهای زندگی را در بیدلودماغترین لحظههایمان میآموزیم. ولی خب، ما هنگام گرسنگی است که بیش از هر زمان دیگری به غذا فکر میکنیم و هنگام غرقشدن در پرتلاطمترین لحظههای زندگیمان به قایق نجات.

حالا اینها بعضی از قایقهای نجات من هستند. افکاری که من را روی آب، شناور نگه داشتهاند. امیدوارم بعضیشان شما را هم به خشکی برسانند.


یادداشتی درباره‌ی ساختار کتاب

این کتاب به پریشانیِ زندگی است.

فصلهای کوتاهِ بسیار و چند فصل بلندتر دارد؛ حاوی فهرستها، گزیدهگویهها، نقلقولها و پژوهشهایی موردی است و باز فهرستهای بیشتر و حتی گاهگداری، دستور غذا. این کتاب متأثر از تجربیات است ولی گاهی هم حاوی الهاماتی است برگرفته از هر چیزی، از فیزیک کوانتوم تا فلسفه، از فیلمهایی که دوست دارم تا ادیان باستانی و تا اینستاگرام.

این کتاب را میتوانید هرطور که میخواهید بخوانید. میتوانید از اول شروع کنید و تا پایان بخوانید، یا میتوانید از پایان شروع کنید و در شروع، به پایان برسانید یا میتوانید بخشهایی از آن را، بهطور پراکنده، بخوانید.

میتوانید صفحههایی را تا بزنید. میتوانید صفحههایی را بکَنید. میتوانید به دوستی قرضش دهید (البته اگر صفحاتی را کندهاید، بهتر است قرضش ندهید). میتوانید کنار تختتان یا کنار توالت بگذاریدش. میتوانید از پنجره به بیرون پرتابش کنید. هیچ قانونی وجود ندارد.

بااینحال با نوعی بنمایهی اتفاقی روبهرو هستیم. این بنمایه، پیوند است. ما همه، چیزهایی هستیم و با همهچیز پیوند داریم. انسان به انسان. لحظه به لحظه. رنج به لذت. یأس به امید.

در هنگام سختی، به یکجور تسلا نیاز داریم. چیزی بنیادی. به تکیهگاهی استوار. صخرهای سخت که دودستی بچسبیمش.

یکجور تسلا که همین حالا هم خودمان در درونمان داریم، ولی گاهی کسی باید باشد که کمی کمکمان کند تا آن را ببینیم.

بخش یک

شاید خانه نه یک مکان، که حسوحالی تغییرناپذیر باشد.

جیمز بالدوین[1]، اتاق جُوانّی[2]

بچه

تصور کنید بچهاید. به این بچه نگاه میکنید و فکر میکنید هیچ نقصی ندارد. این بچه بیکموکاستی به دنیا آمده. از اولین نفس، ارزشی فطری دارد. ارزش بچهها به موضوعات بیرونی مانند ثروت یا ظاهر یا سیاست یا شهرت وابسته نیست. این ارزش، ارزش بیحدوحصر زندگی یک انسان است و با ما میماند، حتی زمانی که فراموشکردنش آسانتر میشود. ما دقیقاً همانقدر زنده و دقیقاً همانقدر انسانیم که روز تولدمان بودیم. تنها چیزی که نیاز داریم، وجودداشتن است. و امیدواربودن.

هدف تو هستی

مجبور نیستید برای اینکه خودتان را دوست داشته باشید، پیوسته خودتان را اصلاح کنید. عشق چیزی نیست که فقط وقتی به هدفی میرسید، لایقش باشید. دنیا به شما فشار میآورد ولی اجازه ندهید که حس مهربانی به خود را در شما له کند. به دنیا که آمدید، لایق عشق بودید و لایق عشق باقی ماندید. با خودتان مهربان باشید.

هیچچیز قدرتمندتر از کورسوی امیدی که تسلیم نمیشود، نیست.

حرفی که پدرم روزی که در جنگل گم شده بودیم زد

روزی روزگاری، من و پدرم در جنگلی در فرانسه گم شدیم. احتمالاً دوازده سیزدهسالی داشتم. بههرحال، قبل از آن دورهای بود که همه تلفن همراه داشتند. به تعطیلات رفته بودیم؛ تعطیلاتی روستایی، محصور در خشکی، ساده، مختص طبقهی متوسط که هیچ آن را درک نمیکردم. در لوا ولی[3] بودیم و رفته بودیم بدویم. نیم ساعتی گذشته بود که پدرم متوجهِ حقیقت شد. «اوه، انگار گم شدهایم.» ما، در پی مسیر درست، دور خودمان چرخ زدیم و چرخ زدیم و راه به جایی نبردیم. پدرم از دو مرد، شکارچیهای غیرقانونی، جهت درست را پرسید و آنها ما را به مسیر اشتباه فرستادند. متوجه شدم پدرم کمکم وحشتزده میشود، گرچه سعی میکرد از من پنهانش کند. حالا دیگر ساعتها بود در جنگل بودیم و هر دو میدانستیم که ترس سراپای وجود مادرم را گرفته. تازه در مدرسه برایم داستان قوم یهودِ کتاب مقدس را تعریف کرده بودند که در بیابان مرده بودند. خیلی راحت میتوانستم چنین سرنوشتی را برای خودمان هم تصور کنم. پدرم گفت: «اگر مستقیم برویم از اینجا خارج میشویم.»

حق هم با او بود. دستآخر صدای اتومبیلها به گوشمان خورد و به جادهای اصلی رسیدیم. هفده کیلومتر با روستایی که از آن راه افتاده بودیم، فاصله داشتیم ولی دستکم حالا تابلوهای رانندگی در دیدرسمان بودند.از جنگل خلاص شده بودیم. من خیلی وقتها وقتی کاملاً سرگشتهام، عینی یا استعاری، به این ترفند فکر میکنم. وقتی در بحبوحهی فروپاشی بودم، بهش فکر کردم. وقتی دچار حملهی هراس میشدم که افسردگی هم بهطور متناوب به آن اضافه میشد، وقتی قلبم از هراس تند میتپید، وقتی تقریباً نمیدانستم چه کسی هستم و نمیدانستم چطور میتوانم به زندگیکردن ادامه بدهم. اگر مسیر مستقیم را برویم، از اینجا خارج میشویم.گذاشتن قدمی جلوی قدم دیگر، در یک مسیر ثابت، همیشه بیشتر از چرخزدن دور خود، شما را پیش میبرد. موضوع، ارادهای راسخ در پیوسته قدمبرداشتن روبهجلو است.

اشکالی ندارد

اشکالی ندارد در هم بشکنید.

اشکالی ندارد زخمهای تجربه بر شما مانده باشند.

اشکالی ندارد پریشان باشید.

اشکالی ندارد فنجانی لبپَر باشید. این فنجان داستانی را از سر گذرانده است.

اشکالی ندارد احساساتی و دمدمیمزاج باشید و از شنیدن و دیدن آهنگها و فیلمهایی که بنا نیست دوست داشته باشید، اشک شوق یا غم بریزید.

اشکالی ندارد چیزی را دوست داشته باشید که دلتان میخواهد.

اشکالی ندارد چیزهایی را بی هیچ دلیلی جز اینکه دوستشان دارید، و نه بهخاطر جالب یا خردمندانه یا مشهوربودنشان، دوست داشته باشید.

اشکالی ندارد بگذارید آدمها پیدایتان کنند. مجبور نیستید با یک دست چند هندوانه بردارید که زیر بارشان ناپدید شوید. مجبور نیستید همیشه آن کسی باشید که ارتباط برقرار میکند، گاهی میتوانید بگذارید دیگران با شما ارتباط برقرار کنند. بهقول نویسندهی بزرگ، اَن لَمُت[4]: «فانوس دریایی برای نجات قایقها کلِ جزیره را زیرِ پا نمیگذارد؛ او سرجایش میایستد و نور میتاباند.»

اشکالی ندارد از همهی برهههای زمان، نهایتِ استفاده را نبرید.

اشکالی ندارد خودتان باشید.

اشکالی ندارد.

قدرت

مارکوس آئورلیوس[5]، امپراتور روم و فیلسوفی رواقی، فکر میکرد اگر چیزی بیرونی پریشانحالتان کرده، «این رنج نه ناشی از خودِ آن چیز، که مربوط به ارزیابی شما از آن چیز است؛ و بدینترتیب شما هر لحظه قدرت حذفکردن این رنج را دارید.»

عاشق این تفکر هستم ولی به تجربه این را هم میدانم که گاهی دستیابی به چنین قدرتی تقریباً ناممکن است. ما نمیتوانیم با یک بشکنزدن خودمان را از مثلاً سوگ یا فشار کار یا نگرانیهای مربوط به سلامتیمان خلاص کنیم. وقتی در جنگل گم شدهایم، ممکن است جنگل یا گمشدنمان در جنگل مذکور، نقش مستقیم در پدیدآمدن ترس نداشته باشند، درحالیکه وقتی راهمان را در جنگل گم کردهایم، کاملاً حس میکنیم این گمشدن در جنگل است که ما را ترسانده.

ولی خوب است به یاد بیاوریم که دیدگاهمان، جهانمان است؛ و برای تغییر دیدگاهمان نیازی به تغییر موقعیتهای بیرونی نیست. جنگلهایی که خودمان را در آنها گمگشته مییابیم، استعارهاند و گاهی توان فرارکردن از آنها را نداریم ولی با کمی تغییر دیدگاه میتوانیم میان درختها زندگی کنیم.

هیچ‌چیز خوب یا بد نیست

وقتی هملت به روزِنکرانتْس و گیلدِنسْتِرن، همکلاسیهای قدیمی دوران دانشجوییاش، میگوید: «هیچ خوب یا بدی وجود ندارد، بلکه طرز تفکر اینگونهشان میکند»، منظوری خوشایند ندارد. شاهزادهی شکسپیر برآشفته و غمگین است، و البته نه بیدلیل. او میگوید دانمارک و بهواقع همهی جهان، زندان است. دانمارک برای او واقعاً زندانی جسمی و روانی است. ولی از این هم آگاه است که دیدگاه، نقشی در این میان بازی میکند. به این معنا که جهان و دنیا ذاتاً بد نیستند، بلکه از دید او بدند. بد هستند زیرا او اینطور فکر میکند.

وقایع بیرونی خنثی هستند. آنها درست لحظهای که به ذهن ما راه مییابند بار مثبت یا منفی پیدا میکنند. درنهایت، اینکه چطور از آنها استقبال میکنیم، به خودمان بستگی دارد. بیشک همیشه آسان نیست ولی دانستنِ اینکه میتوان با هر چیزی به چندین روش برخورد کرد، به ما قوت قلب میدهد. درعینحال قدرتدهنده هم هست زیرا دیگر زیر سیطرهی جهانی نیستیم که هرگز نمیتوانیم بر آن مسلط باشیم، بلکه زیر سیطرهی ذهنمانیم که بهطور بالقوه میتوانیم با تلاش و ارادهی راسخ، بهتدریج آن را تغییر و بسط دهیم. ممکن است ذهنمان زندانهایی بسازد ولی کلید را هم در اختیارمان میگذارد.

تغییر واقعی است

ما همیشه تغییر موقعیت میدهیم. یا بهتر بگویم، زمان همیشه تغییر موقعیت میدهد، زیرا زمان یعنی تغییر.

و تغییر، خاصیت زندگی است. دلیلِ امیدواری.

انعطافپذیری عصبی، شیوهی مغز برای تغییر ساختارش براساس تجربیاتمان است. هیچکداممان همان آدمهای ده سال پیش نیستیم. وقتی چیزهایی هولناک را احساس یا تجربه میکنیم، خوب است یادمان باشد که هیچچیز پایدار نیست. دیدگاه تغییر میکند. ما به نسخههایی متفاوت از خودمان تبدیل میشویم. سختترین پرسشی که از من شده، این است: «چگونه بهخاطر دیگران زنده بمانم، وقتی هیچکس را ندارم.» پاسخ این است که شما برای نسخههای دیگر خودتان زنده میمانید. بله، زنده میمانید برای آدمهایی که با آنها آشنا خواهید شد و نیز برای آدمهایی که به آنها تبدیل خواهید شد.

بودن، رها کردن است

بخشیدنِ خود، جهان را بهتر میکند. باور به اینکه آدم بدی هستید، از شما آدم خوبی نمیسازد.


سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.