کتابخانه‌ی نیمه‌شب

کتابخانه‌ی نیمه‌شب

نویسنده: 
مت هیگ
مترجم: 
سمامعیری
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: جلد نرم تعداد صفحات: 360
قیمت: ۲۲۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۹۸,۰۰۰تومان
شابک: 9786227280586

جایی در فاصلهی میان مرگ و زندگی، کتابخانهای هست که داستان زندگی آدمها را در خود جای داده؛ فکر کنید که پا به چنین کتابخانهای میگذارید و میتوانید یکی از این زندگیها را برای زیستن انتخاب کنید. اگر میشد گذشته را عوض کرد یا آدم دیگری شد و بهجای فرد دیگری زندگی کرد، آیا زندگی الانتان را کنار میگذاشتید؟ فکر میکنید اگر زندگی آدم دیگری را تجربه میکردید یا اگر میتوانستید انتخاب کنید آدم دیگری باشید چه میشد؟

این درست وضعیتی است که نورا در آن قرار میگیرد. او میتواند انتخاب کند که زندگیاش را با زندگی دیگری عوض کند؛ شغل دیگری پیدا کند، گذشته و شکستهایش را از نو بسازد و رؤیاهای کودکیاش را زنده کند. نورا در این سفر افسونگر به درون خودش برمیگردد و آنچه را به زندگیاش معنا داده میکاود و در هزارتویی از قصه و زندگیهای دیگر غرقمان میکند.

- برندهی جایزهی مخاطبان وبسایت گودریدز سال 2020

- پرفروشترین رمان سال به انتخاب نیویورک تایمز

برچسب‌ها ترجمه جلد نرم رقعی

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

هیچوقت نمیتوانم همهی آن آدمهایی باشم که دلم میخواهد. نمیتوانم همهی زندگیهایی را که میخواهم تجربه کنم و هرگز نمیتوانم تمام آن چیزهایی را که میخواهم یاد بگیرم. چرا چنین چیزی میخواهم؟ میخواهم زندگی کنم و از تمام امکانهای زندگیکردن، از همهی تجربههایی که میشود در زندگی جسمی و معنوی داشت، لذت ببرم.

سیلویا پلات


گفت: «در میانهی زندگی و مرگ، کتابخونهای هست. و توی اون کتابخونه قفسهها تا ابد ادامه دارن. هر کتاب فرصتی دوبارهست برای زندگی دیگهای که میتونستی تجربه کنی. چهچیزی تغییر میکرد... اگه فرصت داشتی حسرتهاتو جبران کنی، چه کاری رو متفاوت انجام میدادی؟»

مکالمه ای درباره ی باران

نورا سید نوزده سال پیش از اینکه تصمیم بگیرد بمیرد، در گرمای کتابخانهی کوچک مدرسهی هیزلدان، در شهرک بدفورد نشسته بود. به صفحهی شطرنج بر میزی کوتاه چشم دوخته بود.

کتابدار، خانم الم، با درخششی همچون آفتاب بر برفهای چشمانش گفت: «نورا، عزیزم! طبیعیه که نگران آیندهت باشی.»

خانم الم اولین حرکت را انجام داد. اسب از روی ردیف منظم سربازان سفید پرید.

- البته که نگران امتحاناتتی، اما تو میتونی هرچیزی که دلت میخواد باشی، نورا! به اینهمه فرصتی که داری فکر کن، واقعاً هیجانانگیزه.

- آره، فکر کنم همین طور باشه.

- یه زندگی کامل پیش روته.

- یه زندگی کامل.

- میتونی هر کاری بکنی، هرجایی دوست داری زندگی کنی، شاید یه جایی که اینقدر سرد و مرطوب نباشه.

نورا سرباز را دو خانه جلو برد.

بهسختی میتوانست خانم الم را با مادرش مقایسه نکند، اویی که با نورا همچون اشتباهی نیازمند تصحیح رفتار میکرد. مثلاً زمانی که بچه بود، مادرش چنان نگران بیرونآمدگی بیشتر گوش چپ نورا نسبت به گوش راست او بود که روی آن نوارچسب میزد و سپس آن را زیر کلاهی پشمی پنهان میکرد.

خانم الم برای تأکید اضافه کرد: «از سرما و رطوبت متنفرم

خانم الم موهایی کوتاه و خاکستری داشت و صورت بادامی رنگپریده و چینو چروکخوردهاش روی یقهاسکی سبز یشمیاش قرار گرفته بود. تقریباً پیر بود. اما در تمام مدرسه فقط او بود که در مدار فکری نورا حضور داشت، و حتی اگر باران نمیبارید هم ترجیح میداد که زمان استراحت عصرانهاش را در کتابخانهی کوچک سپری کند.

نورا به او گفت: «سرما و رطوبت همیشه با هم همراه نمیشن. قطب جنوب خشکترین قاره‌‌ی زمینه. در واقع، یه بیابون به حساب میآد.»

- بهنظر خوراک خودته.

- اونقدری که باید دور نیست.

- شاید هم باید فضانورد بشی. توی کهکشان سفر کنی.

نورا لبخند زد و گفت: «بارون توی سیارههای دیگه خیلی بدتره.»

- بدتر از بدفوردشایر؟

- توی سیارهی زهره اسیدِ خالصه.

خانم الم دستمالکاغذی را از آستینش بیرون کشید و بهآرامی فین کرد.

- میبینی؟ با این مغزی که تو داری، از پس هر کاری برمیآی.

پسر چندسالپایینیِ بوری که نورا او را میشناخت، از کنار پنجرهی بارانخورده دوید؛ در تعقیب کسی بود یا از کسی فرار میکرد. نورا از زمانی که برادرش رفته بود، احساس بیپناهی میکرد. کتابخانه برایش به پناهگاهی کوچک از جنس تمدن تبدیل شده بود.

- پدر فکر میکنه من همهچیزو دور انداختهم، الان هم که دیگه شنا نمیکنم.

- خب، من در جایگاه قضاوت نیستم، اما توی این دنیا چیزایی بیشتر از شنای سریع وجود داره. زندگیهای متعددی پیش روی توئه. همون طور که هفتهی پیش گفتم، تو میتونی یخچالشناس بشی. چند وقتیه که دربارهش مطالعه میکنم و...

در همان لحظه تلفنش زنگ خورد.

خانم الم بهآرامی گفت: «یه لحظه... اینو باید جواب بدم.»

لحظهای بعد، نورا به خانم الم نگاه میکرد که با تلفن حرف میزد.

- آره، اون الان اینجاست.

چهرهی کتابدار در بهت فرورفت. رویش را برگرداند، اما در آن اتاق کاملاً ساکت، صدایش شنیده میشد:

- وای نه، وای خدای من! حتماً...

19 سال بعد

مرد پشت در

بیستوهفت ساعت پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد، نورا سید بر مبل فکسنیاش نشسته بود و در انتظار یک اتفاق، در تلفنش زندگی خوشحال دیگران را نگاه میکرد. و سپس ناگهان، بهراستی اتفاقی افتاد.

کسی، به دلیلی نامعلوم، زنگ خانهاش را به صدا درآورد.

لحظهای فکر کرد که اصلاً نباید جواب بدهد. هرچه نباشد، او دیگر لباسخواب را بر تن کرده بود، اگرچه ساعت تازه نُه شده بود. از تیشرت گشاد دوستدار محیطزیست[1] و پیژامهی چهارخانهاش خجالت میکشید.

دمپاییاش را پوشید تا کمی متمدن به نظر برسد، و فهمید که پشت در مردی ایستادهاست که او را میشناسد.

مرد قدبلند بود و جذابیتی پسرانه و چهرهای مهربان داشت، اما چشمانش برّنده و براق بودند، گویی میتوانستند آنسوی چیزها را
هم ببینند.

از دیدنش کمی خوشحال و غافلگیر شد، بهخصوص که لباس ورزشی به تن داشت و با وجود سردی هوا و باران، داغ و عرقکرده به نظر میرسید. کنار هم قرارگرفتنشان بر آشفتگی پنج ثانیه قبل نورا میافزود.

اما مدتی میشد که احساس تنهایی میکرد و بااینکه آنقدر فلسفهی اگزیستانسیال میدانست که تنهایی را بخشی بنیادین از هستی انسان در جهانی ذاتاً بیمعنا بداند، از دیدن او خوشحال شد.

با لبخند گفت: «اَش! اسمت اَش بود، درسته؟»

- آره، خودشه.

- اینجا چیکار میکنی؟ از دیدنت خوشحالم.

چند هفته پیش، زمانی که نورا بر پشت پیانوی الکتریکیاش نشسته بود، اَش از خیابان بنکرافت میگذشت و از پشت پنجره، اینجا در واحد آ33 او را دیده بود و برایش دستی تکان داده بود. یک بار -سالها پیش- نورا را به یک فنجان قهوه دعوت کرده بود. شاید میخواست دوباره از او دعوت کند.

او گفت: «من هم از دیدنت خوشحالم.»، اما از پیشانی منقبضش چنین برنمیآمد.

زمانی که با او در مغازه صحبت کرده بود، صدایی سرزنده داشت، اما اکنون یکجور غم همراه صدایش شده بود.

- میدوی؟

سؤالی بیهوده. قطعاً برای دویدن بیرون آمده بود. اما نورا از اینکه چیزی ناقابل برای گفتن دارد، کمی خیالش راحت شد.

- آره، میخوام توی نیمهماراتن بدفورد شرکت کنم. همین یکشنبهست.

- وای، آره. عالیه. من هم میخواستم توی یه نیمهماراتن شرکت کنم، اما بعد یادم اومد که از دویدن متنفرم.

کلمات در ذهنش بامزهتر از آن چیزی بودند که با دهانش ادا کرده بود. او حتی از دویدن متنفر هم نبود. بااینحال، حالت جدی پسر نگرانش میکرد.

سکوت بیش از حد به درازا کشید.

بالاخره گفت: «گفته بودی یه گربه داری.»

- آره، یه گربه دارم.

- اسمشو یادمه، ولتر. یه مادهگربهی زرد؟

- آره، من ولت صداش میکنم. ولتر[2] رو یهکم پرافاده میدونه. معلوم شد که خیلی به ادبیات و فلسفهی قرن هجده فرانسه علاقهای نداره. خیلی خاکیه. میدونی، مثل یه گربه.

اَش سرش را پایین انداخت و به دمپایی نورا نگاه کرد.

- متأسفانه فکر میکنم که مرده.

- چی؟

- بیجون کنار رودخونه افتاده. اسم روی قلاده رو نگاه کردم، احتمالاً یه ماشین بهش زده. متأسفم، نورا!

نورا چنان از عوضشدن ناگهانی حالتش میترسید که به لبخندزدن ادامه داد، گویی با این لبخند میتوانست همچنان در دنیای چند دقیقهی پیشش باقی بماند، دنیایی که در آن ولتر زنده بود و مردی که روزی به او کتابهای گیتار فروخته بود، به دلیل دیگری زنگ خانهاش را نواخته بود.

یادش آمد که اَش، جراح است. و نه جراح حیوانات، که جراح آدمها. اگر او میگفت چیزی مرده، آن چیز، در تمامی احتمالات، مرده بود.

- واقعاً متأسفم.

حس آشنای سوگواری به سراغش آمد. تنها سرترالین توی بدنش جلوی گریهاش را گرفته بود.

- خدای من!

روی سنگفرش خیس خیابان بنکرافت قدم گذاشت و موجود پشمطلایی بیچاره را، افتاده بر جدول سنگی خیس از باران دید. سرش کنارهی آسفالت را خراشیده و پاهایش عقب رفته بود، گویی به تعقیب پرندهای خیالی، نیمپرشی کرده باشد.

- اوه، ولت، نه، خدایا!

میدانست که باید برای دوست گربهسانش، ترحم و یأس را تجربه کند -و میکرد- بااینحال، متوجه چیزی دیگر شد. همان طور به حالت ساکن و آرام ولتر خیره مانده بود -به آن فقدان کامل درد- حسی گریزناپذیر از دل تاریکی بیرون میآمد.

حسادت.



سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.