گور به گور در قلب خاورمیانه

۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۱

پشت دوربین‌های خبری، در حاشیه‌ی تصویر تویوتاهای داعش، پشت آن پرچم‌های سیاه و عکس‌های خبری رهبران سوریه چه می‌گذرد؟ چه به سر نسبت‌های خونی آمده؟ آیا فرصتی برای سوگواری برای مرده‌ها باقی می‌ماند؟ این‌ها و صدها سوال دیگر از زیست روزمره‌ی مردمی که در جنگ بیش از ۳۲۰ گروه شبه‌نظامی و تروریستی  روز را شب می‌کنند،  تنها بخشی از رمان «مردن کار سختی است» را ساخته، نویسنده بیش از این‌ها در این رمان دست بالا را دارد، منتقدان ادبی از آلمان تا فرانسه و آمریکا این رمان را ادای دینی بی‌نظیر به »گوربه‌گور» ویلیام فاکنر تعبیر کرده‌اند.

در داستانی به سیاهی شب، رویاهای سوری‌ها این‌جا به گور می‌رود و نویسنده یکی از معدود روشنفکرانی است که با وجود جنگ‌های داخلی در سوریه دوام آورده و از همان‌جا می‌نویسد و هیچ یک از این تصویرها برآمده از مشاهدات او از دوربین‌های خبری رسانه‌های دنیا نیست، خالد خلیفه آنچه را که در یک دهه‌ی اخیر در سوریه زندگی کرده نوشته است.

«بلبل» مردی است که داستان را برای‌مان می‌سازد، او شخصیت اصلی در رمان «مردن کار سختی است» شده، بلبل آدمی است به شکنندگی اسمش، اگر دست سرنوشت اجازه می‌داد او یا باید شاعر می‌شد یا مردی شیدا که زیر نور مهتاب شب‌های حلب برای معشوقش هزار و یک‌ شب می‌خواند، اما اینجا سوریه است و او باید جسد بادکرده و در حال فاسد شدن پدرش را به دوش بکشد و از میانه‌ی بمب‌های بشکه‌ای و صدها ایست بازرسی برساند به روستای‌شان، این جسد باید برسد که بلبل بتواند دوام بیاورد که خودش را صاحب کمی شعور و شهامت بداند.

بلبل را در دمشق اولین‌بار می‌بینیم، در وضعیتی آخرالزمانی، بلبل همراه با جسد پدرش، مردی که عشق به سرزمین مادری برخلاف بلبل در قلبش ریشه داشت، و مشایعت خواهرش فاطمه و برادرش حسین روزها و شب‌های متمادی قرار است در راه باشند تا طبق وصیت پدر او را در زادگاهش، کنار شهیدان وطن دفن کنند.


ادای دینی تمام‌قد به گوربه‌گور ویلیام فاکنر

خالد خلیفه بی‌آنکه از مرزهای جغرافیایی خودش بیرون بزند این داستان را ادای دینی تمام‌عیار به ویلیام فاکنر کرده است. فاکنر عنوان کتابش را از بخش ششم ادویسه‌ی هومر وام گرفته بود، آنجا که آگاممنون خطاب به اودوسئوس می‌گوید «همچون که دراز کشیده بودم و داشتم می‌مردم»، و خلیفه نیز در عنوان کتابش بازی با همین جمله کرده است. فاکنر روستاییانی در حاشیه‌ی می‌سی‌سی‌پی را در قامت مشایعت‌کنندگان یک جسد به تصویر می‌کشد و اینجا خلیفه آن فضا را با جنگ و ویرانی پیونده داده است، در گوربه‌گور مادری را به روستای زادگاهش برای دفن می‌برند و اینجا پدری را و این تنها پوسته‌یی از این ادای دین تام و تمام است.

سفری اودیسه‌وار از میان ایست‌بازرسی‌ها

سفری از دمشق تا روستایی در شمال حلب، روستایی که خالد خلیفه شاید برای دردسرساز نشدن   به اختصار از آن می‌گوید. مسیر سه روزه و طاقت‌فرسایی که شبیه به گذر از تونل مرگ است،سفیری ادویسه‌وار در عبور از ایست بازرسی‌ جبهه‌های مختلف درگیر در جنگ داخلی. اینجا چشم‌اندازی که انتظار خواننده را می‌کشد، جاده‌هایی هستند که تلی از جسدهای مردمانی که فرزندی چون بلبل نداشتند در آن رها شده‌اند. عبداللطیف پدرِ فاطمه و حسین و بلبل می‌داند که کشور در چه وضعی است، او یکی از مبارزان قسم‌خورده‌ی دولتمردانی است که سوریه را به این صحرای محشر تبدیل کرده‌اند، اما چنانکه بلبل برای‌مان روایت خواهد کرد عبدالطیف  در واپسین نفس‌ها دچار همان قلیان احساسات در آخرین ثانیه‌های حیات می‌شود، همه‌ی آن احساساتی که همچون یخی منجمد شده‌اند در آن ثانیه‌های آخر آب می‌شوند و بیرون می‌ریزند و عبداللطیف نیز چنین می‌کند و آرزویش را به‌ زبان می‌آورد. و این بلبل است که در آن سه شب و روز جهنمی بارها بر سر وعده‌اش چون بید می‌لرزد، در جای‌جای این مسیر صعب‌العبور به ذهنش می‌رسد که پدر را همان‌جا رها کنند و برگردند به زندگی در جوار ترس هر روزه، اما بلبل هراس بزرگ‌تری هم دارد، انگار که اگر جسد به زادگاه‌شان نرسد او هرگز انسان نبوده.


اسارت اجساد

اینجا حتی اجساد هم آزاد نیستند، حتی اسناد مربوط به اجساد مخالفان در بایگانی‌های امنیتی هنوز در جریان است و این همان سرنوشتی است که موبه‌مو در انتظار جسد عبدالطیف است و این به‌هیچ‌وجه خیال‌پردازی خالد خلیفه نیست، آنجا که بلبل و حسین و فاطمه دارند شیرابه‌های جسد را پاک می‌کنند و از بوی تعفنی که در مینی‌بوس پیچیده سرشان به دوران افتاده، به ایست بازرسی می‌رسند که می‌خواهد جسد را ضبط کند، نماینده‌ی هسته‌ی اصلی قدرت در این ایست بازرسی بنابر اسناد موجود موظف است جسد این پیرمرد خرابکار را ضبط کند، چرا که عبدالطیف یکی از مخالفان تحت‌پیگرد است. دو برادر و یک خواهر در مینی‌بوسی متعفن در جوار پدر بی‌جان‌شان پیکاری پنهانی دارند، همه‌ی آن تروماهای خانوادگی اینجا سرباز می‌کند، آن‌ها خسته و ترسیده و ناامید به هم حمله می‌کنند و داد می‌زنند و البته بلبل هر بار چشمش به پدرش می‌افتد خیال می‌کند او از همه خوشبخت‌تر است، خوشبخت که مرده و این سختی‌ها را تحمل نمی‌کند. خوشبخت که باری به دوش فرزندانش انداخته تا در زمانه‌یی که فرصتی برای سوگواری نیست و خوشبخت‌ترین مرده‌ها را توی چاله‌هایی دسته‌جمعی دفن می‌کنند بازماندگانش او را به دوش می‌کشند تا در روستای خوش‌ آب‌وهوایش دفنش کنند. از دمشق تا عنابیه در حالت عادی کمتر از دو ساعت و نیم راه است، اما حالا در عبور از جاده‌هایی که جابه‌جا منفجر شده‌اند و در پیچ و خم‌هایی سیزیف‌واری که باید این سه نفر تحمل کنند دیگر حرمتی هم برای جسد پدر باقی نمی‌ماند.


واگویه‌های مردی که می‌ترسید

جبهه‌ی نصرت در منطقه‌ی حلب دست بالا را دارد، اطراف حلب را اما پرچم‌های سیاه نیروهای وحشی داعش پوشانده، اینجا ایست‌بازرسی‌ها در بی‌رحمانه‌ترین و بدوی‌ترین شکل ممکن مردم سوریه را می‌خواهند از میان بردارند، در این گذرگاه سخت حسین و بلبل باید به شرعیات پاسخ بدهند و بلبل اینجا در اضطرابی ویران‌کننده از ایست‌بازرسی برنده بیرون نمی‌آید، جسد در مینی‌بوس حسین مانده، فاطمه اشک می‌ریزد و بلبل را به سلولی از زندان‌های داعش می‌برند تا تنبیه شود و دوره‌ی آموزش احکام به روش داعش را بگذراند. بلبل قهرمان اصلی داستان که مدام پرده از منویات درونی‌اش برداشته می‌شود، مرد تنهای شکست‌خورده‌ای که در برخورد با صدای بلندگوهای تبلیغاتی همسایه‌های عراقی طرفدرار دولتمردان سوری‌اش در دمشق از ترس پا تند می‌کرد، این‌جا زندگی سراسر شکستش را مرور می‌کند، او تنهاست، معشوق سرسختش که همچون پدر بلبل هرگز سر تسلیم فرو نیاورده، برادرش حسین که سختکوش و تسلیم‌ناپذیر است و پدرش که یک لحظه دست از زندگی برنداشت، واقعیت‌های تلخی را در ذهن او آشکار می‌کنند، بلبل می‌خواست جهان را درک کند، فلسفه خوانده و روزگاری می‌خواست استاد فلسفه شود، مردی که می‌خواست عاشق و شیدا باشد، حالا سراسر خشم و سرخوردگی است، او یک انباردار معمولی در یک سردخانه است. حال آنکه پدرش مردی است که در هفتاد سالگی به مقاومت مدنی در برابر استبداد پیوست، مردی که سال ۲۰۱۱ با جوانان روستایش هم‌قدم شد و از حرکت تانک‌ها نترسید.

زنان نقطه‌های گداخته‌ی داستان

همسرش بلبل را رها کرده و معشوقش زندگی خوب و سر و همسری برای خودش دارد و در مسیری که بلبل جنازه‌ی پدرش را مشایعت می‌کند دست تفقدی به سر او خواهد کشید، همین و بس. بلبل در این سه‌شبانه‌روز جهنمی خواهد دید که نسل‌های پیشین همچون پدرش زندگی که او آرزویش را دارد زیسته‌اند. او و پدرش هر دو در سال‌های جوانی عاشق زنی جوان و محکم و زیبا شده‌اند، هر دو فرصت ازدواج با این معشوق را از دست داده‌اند، اما پدر در روزگار پیری به آنچه آرزویش را داشت رسیده، چیزی که بلبل در آن هم شکست خورده.

زن‌های داستان پرشتاب خالد خلیفه هر یک در این داستان انگار نماینده‌یی هستند از سرنوشت زنان سوری: لیلا خواهر عبدالطیف و عمه‌ی بلبل که برای فرار از ازدواج اجباری شب عروسی خود را بالای بام‌خانه به آتش می‌کشد، فاطمه زنی که فشار زندگی او را کوته‌فکر کرده، لمیه زنی با فداکاری‌های چشم‌گیر و نوین زنی مستقل که نمی‌توان چشم از او برداشت. این شخصیت‌ها هر یک انگار نقطه‌ی گداخته‌یی هستند در این چشم‌انداز منجمد و ویران که آتش قصه را روشن نگه می‌دارند.


سفری به سرزمین سر به‌مهر

خالد خلیفه در رمان  مردن کار سختی است  سفری به سرزمین سربه‌مهر و طلسم‌شده‌ی سوریه را رقم زده است، همه‌ی آن واقعیت‌هایی که در یک دهه‌ی اخیر تعمدا حذف شده‌اند و برای هیچ ناظر بیرونی قابل مشاهده نبوده‌اند. او خواننده‌ش را در این مسیر دشوار همراه بلبل رهسپار سه‌شبانه‌روز از زندگی مردم سوریه می‌کند و بعد از پایان این ماموریت باز هم بلبل را در خانه‌اش تنها با دنیایی از سوال‌ها و بغض‌ها پیش روی خواننده‌ش می‌گذارد، مردی که حالا دیگر ماموریتی ندارد، کسی که هیچ‌کس به او نیاز ندارد… لحظه‌ی سهمگینی که باید با بلبل همدلی کرد و برای او و سوریه گریست، خلیفه خواننده‌ش را هم همچون بلبل شرمسار می‌کند، اینجاست که اندوه آگاهی از ناکامی و بزدلی دنیای متمدن برای نجات سوریه از فاجعه‌یی که در آن اسیر است گریبان خواننده را خواهد گرفت.

گور به گور در قلب خاورمیانه

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.