اراده

اراده

اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 240
قیمت: ۱۸۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۶۶,۵۰۰تومان
شابک: 9786227280883

اراده را شخصی‌ترین رمان مارگ دوگن می‌دانند؛ روایتی از خاندان سرکش و ماجراجویش که دوره‌ی گذار در فرانسه‌ی پسااستعماری و و زیرورو شدن جامعه را با پوست و استخوانشان لمس کردند. او در بخش سرطان بیمارستان نشسته است، جایی که پدرش آخرین روزهای زندگی‌اش را سپری می‌کند و مارک در پی یافتن راهی است تا به رنج‌ پدر پایان دهد.

دوگن داستان پدری را روایت می‌کند که در نوجوانی مبتلا به فلج اطفال می‌شود، اما با همان «یک پا و نصفی» دست از بلندپروازی برنمی‌دارد. اراده خصلت اصلی مردی است که با همه‌ی کمبودها به جنگ زندگی می‌رود و از این نبردِ نابرابر سربلند بیرون می‌آید. نویسنده در کنار داستانِ پدر، بخشی از رویدادهای قرن بیستم را هم روایت کرده است؛ از جنگ جهانی دوم و کمونیسم گرفته تا استعمار و رونق جامعه‌ی مصرفی.

اراده روایتی است از فرازونشیب‌ یک زندگی، مبارزه با سختی‌ و از پا ‌ننشستن.

دسته‌بندی داستان معاصر

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

یادداشت مترجم

اگر تا چند سال پیش آثارِ فصل ادبی فرانسه در تسخیر قصه‌ی جنگ‌های جهانی بود و همین رمان‌ها جوایز ادبی را درو می‌کردند، اکنون روایت زندگیِ پدران موضوعِ اغلبِ کتاب‌هاست. این روند که سال گذشته نیز در کتاب‌های املی نوتوم، ماری-هلن لافون و سارا شیش به چشم می‌خورد، امسال به اوج خود رسیده است. املی نوتوم، سِرژ شالاندون، ژان - باتیست دل آمو، کریستین آنگو و البته مارک دوگن با رمان اراده، ازجمله ده‌ها نویسنده‌ای‌اند که پدرانشان را دستمایه‌ی نوشته‌هایشان قرار داده‌اند. در واقع یکی از ستون‌های فصل ادبی سال ۲۰۲۱ چهره‌ی پدر است. البته رابطه‌ی پدر-فرزند از دیرباز در نوشته‌های ادبی دیده می‌شود، از شاه ادیپِ سوفوکلس و هملت و شاه لیرِ شکسپیر و ادیسه‌ی هومر تا رمان‌های مارسل پانیول. برخی نویسندگان مثل شالاندون و نوتوم در ادامه‌ی نوشته‌های پیشین خود به زندگی پدران پرداخته‌اند و عده‌ای همچون مارک دوگن برای اولین‌بار. دوگن با رمان اتاق افسران در سال ۱۹۹۹ به زندگی و نسل پدربزرگش پرداخته بود. او درمورد اراده به مجله‌ی لیر می‌گوید: «منطقی این بود که این کتاب را بلافاصله بعد از اتاق افسران می‌نوشتم. راستش اولین فکری هم که آن زمان به ذهنم رسید، همین بود.» با وجود این، از زمان انتشار اتاق افسران بیش از بیست سال گذشته و حالا امسال نوبت به روایتِ زندگی پدر رسیده است. دوگن اعتراف می‌کند که نوشتن این رمان را مدام به تأخیر انداخته است. اما چرا؟ «چون همواره هرچه نوشته‌ام تخیل محض بوده است. از سوی دیگر نمی‌خواستم به پدرم خیانت کنم. حتی می‌ترسیدم اگر نتوانم بین تحسینم نسبت به او و کشمکشی که ما را رودرروی هم قرار داد تعادل برقرار کنم، چهره‌اش را مخدوش کنم.» با وجود این، سرانجام یک اتفاقِ شوم اراده‌ی نوشتنِ اراده را در وجود دوگن شعله‌ور می‌کند: قرنطینه‌ی مارس ۲۰۲۰ و این ویروس عالم‌گیرِ جدید که برای او یادآور فلج اطفال است؛ ویروسی که زندگی پدر را حتی پیش از تولد مارک دستخوش تغییر کرد. دوگنِ پسر در رمان اراده به روایت رویدادهای تاریخی پرداخته و در فصل‌هایی نه‌چندان بلند، روایتی خواندنی نه‌تنها از یک نسل، که از جهان عرضه می‌کند. داستان از بیمارستانی در پاریس آغاز می‌شود و با قصه‌هایی کوتاه، قطعات یک زندگی و چند نسل را کنار هم قرار می‌دهد. مارک‌ دوگن در دیگر رمان‌هایش نشان داده است که استاد بی‌بدیل نوشتن خرده‌روایت‌هاست و به نظر نگارنده، اراده حد اعلای این هنر اوست. علاوه بر این، دوگن فیلم‌سازِ شناخته‌شده‌ای است و سپتامبر امسال آخرین فیلمش، اوژنی گرانده، اقتباسی از رمان بزرگ اونوره دو بالزاک، در سینماهای فرانسه اکران شد؛ اثری که مثل اراده، شخصیت محوری‌اش پدر است. جالب این است که در ساخت این فیلم نیز به‌نوعی پدرِ دوگن نقش داشته است: «این اقتباسِ اوژنی گرانده نتیجه‌ی یک اتفاق محض است. هنگامِ اثاث‌کشی، نسخه‌های جلدچرمی قدیمی آثار بالزاک را پیدا کردم که متعلق به پدرم بود. شروع به خواندن آن‌ها کردم و بلافاصله به همکارم از تصمیمم برای ساخت اقتباسی از اوژنی گرانده -البته با رنگ‌وبوی امروزی- گفتم. تولید فیلم یک روز پیش از قرنطینه تمام شد و من به برتانْی برگشتم تا با تدوینگرم روی آن کار کنم. همان روزها هم بالاخره دست‌به‌کارِ نگارش داستان زندگی پدرم شدم؛ کاری که تا آن زمان جرئتش را نداشتم.»

اراده روایت فرازونشیب‌ یک زندگی، مبارزه با سختی‌ها و از پا ننشستن است؛ چیزی که شاید بیش از همیشه در این روزهای سیاه به آن محتاجیم.

ابوالفضل اللّه‌دادی

8 شهریور 1400

پیشگفتار

شهر در محاصره‌ی کوه‌ها قرار داشت، اما تشخیص آن‌ها در آن ساعتِ گرگ‌ومیش و در آن توده‌ی تیره‌ی آسمان، که فقط تیرهای چراغ‌برقِ خیابانْ تصنعی روشنش می‌کرد، غیر ممکن بود. برای کسی که این محل را می‌شناخت، سرمایی که از این غول‌هایِ پای‌دربند به پایین می‌سُرید کافی بود تا حتی در دل تاریکیِ شب گواه وجود آن‌ها باشد. باران می‌بارید؛ بارانی که زمستان را بیرون می‌رانَد تا جایش را به بهار خنکی بدهد. تشویشی که در رگ‌هایم پخش می‌شد، از دو سال قبل و با آن تشخیص بی‌رحمانه شروع شده بود.

به‌واسطه‌ی بهترین دوستش -یک پزشک ارتش استعماری- باخبر شدم که به ناهار دعوتم کرده بود تا بگوید متأسف است که حالا دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند او را نجات بدهد. برای دیگران یک تومور کافی بود تا شعله‌ی زندگی را خاموش کند؛ اینک در بدن او ده‌ها تومور یافته بودند. او همچون مسیح که نان‌ها را چند برابر کرده بود، سلول‌های بدخیم را تکثیر می‌کرد. بدین‌ترتیب در بهترین وضعیت از چند هفته حرف زده بودند، با وجود این، دو سال گذشته بود تا این مرد که آن‌قدر به علم ایمان داشت، در برابر ناتوانیِ علم فرو‌بریزد.

پارکینگ داشت خالی می‌شد. کارکنانِ شیفت روزِ بیمارستان بی‌شک با این آرزو به خانه و کاشانه‌شان برمی‌گشتند که تا روز بعد این صف بلند بیماری را فراموش کنند که در آن، تنمان -که نزدیک‌ترین دشمنمان است- همیشه درنهایت ذهنمان را شکست می‌دهد تا آن را به‌سرعت به‌سوی مهلکه‌ها بکشاند. تلاقیِ سرمای درونی و دمای پایین کوه‌ها منجمدم کرده بود.

من به‌زودی برای اولین‌بار همراه او می‌مُردم و بعد می‌بایست به‌تنهایی توانِ رستاخیز می‌یافتم. هرگز در خیالم هم نگنجیده بود که این‌قدر کم‌سن‌وسال و اوایل عمرم با خشونتِ همچو مصیبتی روبه‌رو شوم. ممکن بود پس از آنْ افسردگی به سراغم بیاید، اما پیشاپیش سازوکارهای آن را از بین برده بودم. فقط کسی در این سرطانِ روحی غرق می‌شود که دنیا را آن‌گونه که هست نمی‌پذیرد. اگر می‌خواهی در هستی‌ات دوام بیاوری، باید بدانی که چطور به شکست اعتراف کنی و برای اینکه در امان بمانی، هر نوع توهمی مجاز است.

این پایانِ قصه است. او که قدیم‌ها این‌قدر به خودش می‌نازید که مثل محمدعلی قوی است و چهارشانه، حالا آب رفته، زردنبو و نحیف و نزار است. از او چیزی نمانده جز سرِ بزرگ سِلتی‌ و چشم‌های کم‌وبیش بادامی‌اش. البته پرده‌ای روی نگاهش کشیده شده است؛ پرده‌ای از جنس حجب‌وحیای کسی که می‌داند به‌زودی از دنیا می‌رود. دیگر هیچ خیال باطلی در سر ندارد و در بخارهای مرفین آماده می‌شود تا آرام‌آرام به آن دنیا کوچ کند.

امروز صبح او را به طبقات بالاتر منتقل کردند؛ به همین بخش بیماران سرطانی نومید که مصیبت نابودیِ محتوم را از سر می‌گذرانند. هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید او تا کِی باید رنج بکشد. شاید چند روز که اگر روی هم جمعشان کنی می‌شود یک یا حتی دو هفته، اما من می‌دانم که یک بار دیگر می‌تواند پیش‌بینی‌ها را نقش‌برآب کند و مصیبتِ طولانی‌تری را تاب بیاورد.

در سرسرای وسیع بیمارستان پرنده پَر نمی‌زند. آدم از خودش می‌پرسد چه‌چیزی می‌تواند چنین فضایی را توجیه کند. جلوی آسانسور به چند نفر با چهره‌ی بشّاش برمی‌خورم و مابقی متأثر. دسته‌ی اول حتماً از زایشگاه می‌آیند. همان طور که زندگی از اینجا خارج می‌شود، به آن پا هم می‌گذارد. هیچ‌کس با من به طبقه‌ی بالا نمی‌آید. وقتِ ملاقات به پایان رسیده است، مگر برای مراقبت از درمانده‌ها. دلم می‌خواهد بدوم. البته از چند ماه قبل هم کاری جز همین دویدن نمی‌کنم. در ورزشگاهی نه‌چندان دور از اینجا که نزدیکِ یک مرکز سوزاندن زباله‌های خانگی است، به دور میدانی چهارصد متری می‌دوم.

او انتهای طبقه، سمت چپ، تک‌وتنها در اتاقی است مشرف بر شهر که چراغ‌هایش از شادی‌ای دروغین سوسو می‌زنند. نشسته است و چند متکا پشت کمر دردناکش جا خوش کرده‌اند. گودی بازویش دیگر چیزی نیست جز کبودیِ بزرگی که با یک سوزن به سرمی وصل می‌شود که مرفین را در مقادیر کم تراوش می‌کند. نمی‌خواهد از رنجَش چیزی نشان بدهد اما گهگاه روی در هم می‌کشد و گویی به‌خاطرش عذرخواهی می‌کند. ازآنجاکه هیچ‌چیز در این راه کمکش نمی‌کند، دوست دارد خاطره‌ی وقار و متانتش را به یادگار بگذارد. با صدایی بی‌رَمق می‌خواهد که یکی از ما برود خانه و کمی شامپاین بیاورد. دلش می‌خواهد مثل چخوف بمیرد، بی‌آنکه واقعاً او را بشناسد. البته من می‌دانم که وجه اشتراکشان بیش از این حرف‌هاست.

چیزی از شامپاین ننوشید. مایع روی لب‌هایش مثل آب بر زمینی بایر جاری شد. من از اتاق بیرون آمدم تا گریه کنم. این سال‌هایِ آخر، تنها کسی بود که با او حرف می‌زدم. به‌زودی ناگزیر از دستش می‌دادم. برای نوجوانی از نظر فکری پیر به‌راستی درد سنگینی بود. خانم‌پرستارِ کشیک برای سَرکشی آمده است. از اتاق بیرون رفتم و آن راهروی مرگ را زیر ضربه‌های قاطع نورِ چراغ‌های نئون گز کردم. اطراف ایستگاه پرستاری، دو فضای انتظار کوچک ناشیانه چیده شده بود، چند صندلی جوش‌خورده و یک میز که روی آن تعدادی مجله‌ی کهنه قرار داشت. هیچ‌چیز طبیعی نبود. نه سنی که او زندگی را ترک می‌کرد، نه نزدیکی فوق‌العاده‌مان. من سال‌های اخیر را با تمجیدِ هوش، آرامشِ بازیافته‌، شک‌گرایی و خردمندی‌اش گذرانده بودم. با او استدلال‌ها و دیدگاه‌هایم درباره‌ی دنیا را در بوته‌ی آزمایش قرار می‌دادم. کسی از من نمی‌گرفتش، از من جدایش می‌کرد.

دلم می‌خواست فقط به چشم او بیایم. هرگز به سلطه‌ی کسی جز او تن ندادم و با این کار، عزم راسخ مرا شکل داد تا به هیچ‌چیز و هیچ‌کس وابسته نباشم.

تحمل دردکشیدنش را ندارم، اما دردناک‌تر این است که لحظه‌به‌لحظه با وحشتِ پایان زندگی‌اش روبه‌رو شود.

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.